شب لطیف و ماه تابان دلبر است
باد مشکین زمین پر زیور است
مرغ هوشم می‌پرد اندر سما
در فضای نور پاش جانفزا
گه شود همراه و یار اختران
گه رود تا آشیان کهکشان
هرچه بیند دلکش و پرتو نماست
لعمهٔ برق تجلّیِ خداست
پرتوی بی ابتدا و انتها
قدرت و تصویر و معنای خدا
چیست این کائنات بی‌حساب
این نظام و این کتاب مستطاب
این فضای آب رنگ بی‌کنار
پرتو اندازان بی‌عدّ و شمار؟
این همه زربن لقا سیمین بران
نور پاش و چاپک و رقص آوران؟
این طبیعت، این یم آب حیات؟
این حِکم این رازها، این معجزات؟
این چه اجرامند پرتاب و شرر؟
این چه اکوانند پر از نور و فر؟
می‌زند آهسته پرش کهکشان
همچو لکلک بچه‌ای در آشیان
تاشود زو عالمی نو سرنما
تاپرد با دیگران اندر فضا
می‌رود دمدار مانند سان
رقص و دوران می‌کند در آسمان
شمع اندر دست و می پوید مُدام
خانه بر دوش است و بی‌جا و مقام
می‌رود از در گهی بر در گهی
در میان آسمانان گمرهی
از کجا آید بدین رفتار و ناز
باچنین تاب و چنین زلف دراز؟
می‌نیابد راه او چشم بشر
زان که کوتاه است مردم را بصر
می‌نهد پا بر اثیر و می‌دود
در فلک بهر سیاحت می‌رود.
دلستانی، ای همایون آسمان!
جان‌فروزی، ای فضای بیکران!
سرحد و پایان ندارد این فضا
پر ز اجرام است و پرتاب و ضیا
کی تواند گفت راز آسمان
این زبان و این دهان مردمان!
ای سپهر نور ریز حقه باز
کار تو و حال تو راز است، راز
حکمتت بی حد و پایان و کنار
اخترانت بی‌حساب و بی‌شمار
چیست این قانون قدرت اشتمال؟
تاب و فیض و لطف رب ذوالجلال
گرچه چیزی نیست سالم از خلل
[غیر] ذات لایزال ولم یزل
لیک نبود چیزکی محو تباه
جمله موجودند اندر بارگاه
زو بیاید، باز می‌گردد بدو
كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ
اختران هم با چنین قدر اجل
در پی ایشان می‌تازد اجل!
تاکند هر پیر را از نو جوان
مرگ را ایزد فشاند اندر میان
گر حقیقت خواهی ای مرد خدای
این طبیعت را همیشه آزمای
عارفانه یک نظر کن در سما
تا بیابی بارگاه کبریا
لیک ای کرم زمین خاموش شو
تابه راز آسمان هرگز مرو
در جهان بر قطرهٔ آبی نگر
تا در او بینی هزاران جانور
حکمت یزدان به هر جا ظاهر است
قدرتش بر هر چه بینم باهر است
پیش این اسرار و انوار و حِکم
دم مزن هین از وجود و از عدم
نزد تو ای بحر ژرف بی‌کنار
شرمسارم، شرمسارم، شرمسار
این حبوب بیشمار گوهرین
عالمی‌ست از ملک رب‌العالمین
بلبلا، خاموش باش و دم مزن
نزد گل بنشین و پر بر هم مزن
تا کند هوشم سفر سوی سما
تا شود در عشقِ راز او فنا
تا بخوانم ثم وجه الله را
تا بیابد چشمم آن در گاه را
خود ندانم بعد ازین من چیستم
بعد ازین من نیستم! من نیستم!

۱۲۹۵ هق

۱۸۷۸ م

دیدگاهتان را بنویسید