قصیده
۴
صبح درآمد ز دلو یوسف زرین رسن
کرد چو یونس بر آب در دل ماهی وطن
صبحدم از قیروان بر سر شب زد عمود
راست چو رمح شهاب بر گلوی اهرمن
چو دم گرگ سحر از سوی مشرق نمود
جرم هوا چون پلنگ گشت ملمع بدن
خنجر زرین مهر پهلوی شب را شکافت
روی افق شد ز خون همچو عقیق یمن
باد سحرگه نشاند جمله چراغ نجوم
نور ز یک شمع یافت دایرهٔ نه لگن
گشته چو گنج گهر صورت انجم نهان
حلقه زده مار چرخ مهرهٔ زر در دهن
چشمهٔ خورشید شد چشمهٔ آب حیات
ساقی دوران از او داد به هر انجمن
سبزه چو یک جرعه خورد همچو خضر زنده شد
وز قدم او رسید زندگی‌ای در چمن
طفل موالید را نوبت زادن رسید
کز اثر هفت مرد حامله شد چار زن
پیک صبا همچو باد آمد و پیغام داد
از سوی فصل ربیع جانب ربع و دمن
گفت که اینک رسید کوکبهٔ نوبهار
لشکر سرما گریخت وز سر ما شد محن
محو شد ادبار برد، آمد اقبال ورد
مردن روئين تن است،‌ زندگی تهمتن
گل به رسالت رسید،‌ جامهٔ‌ خود را درید
کامدش از باد صبح بوی اویس قرن
غنچه سبوی پر آب، لاله چو جام شراب
نعره و گلبانگ مرغ، زمزمهٔ خارکن
هیات خود را نمود صورت گلبن به باغ
وز سمن هفت رنگ صحن چمن پر پرن
سایهٔ سرو و چنار کرد چمن را چو شب
کوکب روشن هزار هر طرف از نسترن
تیغ صفت برگ بید تیز از آن شد به آب
کز حرکت آب را ساخت هوا چون سفن
دیدهٔ یعقوب شد نرگس مهجور باز
چون به سحر چاک زد یوسف گل پیرهن
دل که از غم مرده بود چون بشنید این پیام
غنچه مثال از فرح خواست دریدن کفن
پیش گرفتم رهی همچو طریقت صواب
همچو حقیقت علا، همچو شریعت علن
خاک تنم چون غبار خاست به عزم سوار
بر شتر بادپای، شیر دل و پیل‌تن
گردن او همچو قوس، ساعد او همچو تیر
صورت نعلش به خاک همچو دو نیمه مجن
کوه گران در درنگ،‌ باد وزان در شتاب
در کُه و صخرا دوان، خار خور و خارکن
روز و شب از گام نرم،‌ می‌شکند خار سخت
برگ گلی کس ندید خار مغیلان شکن
از دهنش جام شیر حل شده در وی نبات
وز کف او چار قرص بر سر خوان عطن
گه به بلندی رود ناله کنان ابروار
گاه به پستی شود، سیل صفت نعره زن
هیکل او بی‌ستون، سقف روان بر ستون
راکب او همچو شیر، بر زبر کرگدن
هر طرفی ساربان کرده دو هودج روان
زهره و مه در قران در درجه مقترن
محمل گردون نشان در بر او مهوشان
گل به میان حجاب بت به کنار شمن
جمله به کسب جمال در طلف ملک و مال
قبلهٔ مقصود من باب امام زمن
درج در لافتی،‌ برج مه هل‌ اتی
حصن حصین فتور دار امان فتن
کعبهٔ‌ عالی‌مقام، مشهد هشتم امام
عارف راه خدای، عالم هر قسم و فن
از کمر مرتضی گوهر موسی رضا
آنکه علی نام اوست، خلقت و خلقش حسن
قرهٔ عین بتول، مفخر آل رسول
سرو قدی زان ریاض، سرخ گلی زان چمن
گیسوی او مشک را سوخته خون در گلو
طرهٔ او او ماه را بسته به مشکین رسن
لایق خوانش نبود محور و نسرین چرخ
چیست دو مرغ حقیر بر سر یک بابزن
آب بقا را بریخت گرد رهش آب رو
در ثمین را شکست خاک در او ثمن
زهره در ایوان اوست مطرب پرده سرای
ماه به دوران او ساقی سیمین ذقن
گر ز غبار درش باد برد سوی چین
ناف نهد بر زمین نافهٔ مشک ختن
چون به زبان رود گوهر اوصاف او
پر ز جواهر شود حقهٔ درّ عدن
مدحت او فرض عین، بر همگان عین فرض
در قعدات فروض، در رکعات سنن
خاک رهش را به چشم گر بسپارم رواست
پای ز سر می‌کند در ره بت برهمن
زهر چشید از عنب شیر خود زان سبب
همچو نبات بهشت بر لب جوی لبن
ماه جدا از به دور، ماهی‌ئی از آب دور
اختر نابرده راه در وطن خویشتن
هرکه بدو جست کین مهر نبودش به دین
ظالم اهل یقین، مفسد ارباب ظن
دهر مغیلان‌گه است، آل نبی ارغوان
روی زمین شوره‌زار، نسل علی یاسمن
گر چه به آدم بود نسبت هر آدمی
خار ز جنس نبات هست جدا از سمن
هفت فلک خمکده‌ست، خلق در او چون شراب
صاف در اعلی مقام، اسفل او دُرد دن
صدر نبوت پناه واسطهٔ عقد شاه
جوهر خود وصل کرد با گهر بوالحسن
میر ولایت علی، دین نبی را ولی
عز عرب را پسر، شاه رسل را ختن
گفت سلونی به علم،‌ کرد صبوری به حلم
حیدر خبیر گشای،‌ صفدر عنتر فکن
داده به او کردگار،‌ بهر وغا ذوالفقار
لمعهٔ او بی صقال، تیزی او بی مسن
ظاهر او بود شیر،‌ باطن او آفتاب
شمس اسد را گزید بهر سکون و سکن
رشتهٔ عهدش دگر برنکشد روح را
در چه دلگیر تن بسته شود بی شطن
زادهٔ برج شرف از قمران فرقدان
روی یکی ضیمران قد یکی نارون
کور دلی کو گزید دار فنا بر بقا
کرد سرای سرور در سر بیت حزن
کشته یکی را به زهر غمزده و تلخ کام
خسته یکی را به تیغ تشه لب و ممتحن
گل شکفد در بهار سرخ ز خون حسین
سبزه بر‌آید ز خاک سبز به زهر حسن
چون ز گلستان دین بلبل و طوطی شدند
منبر و محراب شد منزل زاغ و زغن
دین چو به دنیا فروخت شد لقل او حمار
کو ز خری می‌خرد تره به سلوی و من
آنکه ز نقصان براند تیغ بر اهل کمال
بود به جسمش برص، بود به چشمش وسن
روح پیمبر کشید عترت خود را به خلد
در خور ایشان نبود سجن سرای شجن
هر چه از این ابتلاست از طرف ما بلاست
ور نه بر ایشان عطاست از طرف ذوالمنن
از غم شاه عرب خاطر من گوییا
موی سر زنگی‌ست شیفته و پر شکن
لیک به رغم حسود می‌دهدم لطف او
خمر مَحبت به رطل نقل قناعت به من
تا تن خود سوختم ز آتش ایشان نشد
دل به بلا مبتلا، جان به عنا مرتهن
نیست ره آورد من جز غم آل رسول
بار خدایا به حشر زرد مکن روی من
یارب بر نام خویش ختم کن و در نورد
نامهٔ‌ ناصر که هست نام تو ختم سخن

دیدگاهتان را بنویسید