آسمان افکند دورم از دیار
تاکند مهجور و زار و دلفکار
تانهد بر اشتیاقم اشتیاق
بر فراق غربتم دیگر فراق
تیر هجران را نمی‌یابم سپر
بهر آن می‌آیم ای جان پدر
بهر تو من آمدم ای دخترم
تابیائی شاد و خندان در برم
آمدم پر خواهش و پر بیم و باک
گاه فرخنده و گاه اندیشناک
می‌نيابم جز تنت اندر میان
مرغ جانت رفته است از آشیان
گفت وگوی و شیوه دلباز تو
خنده نو، باز تو و ناز تو
آن تبسم آن نگاه و آن ادا
آن سخن‌های لطیف و دلربا
لِلابد گشتند محو و نابدید
وین دلم مانده‌ست بی‌صبر و امید
بهر آن دور از تو افکندم قدر
تا نبینم زنده‌ات باری دگر

Notes

دیدگاهتان را بنویسید