.............................… حضرت خالق را  
آن لطف که کشته عاشق صادق را

از آمدن نیم شبی معشوق کذا
چیزی نبود خحسته‌تر عاشق را 
هر کس که غم تو در سرش نیست اورا 
گر حور بهشت است که زشت است او را 

این مرغ گرفتارکش آدم ماست 
دام تو به از هشت بهشت است او را 
کم پنج و ششی و هفت و  هشت است ترا 
بر عهدش احد اگر گذشت است ترا کذا

گر سیر مکانی و زمانی نبود 
هر دم به اله بازگشت است ترا 
گر جزو ز کل فایده سودمند است ترا
هر خوبی و زشت وفق پیداست ترا 

نه علم لدن نه عقل کل داری تو 
چون رو کنی آنچه ناپسند است ترا 
عارف که یکی است عالی و دون او را 
عالم خبر یست ز عدل بیچون او را 

اخرج منها از دیو آدم دید کذا 
او هم ز بهشت کرد بیرون او را 
این لعل به کام در نیامد ما را 
این باده به جام در نیامد ما را 

از عشق به عقل گشت آگاه نه علم 
این صید به دام نیامد ما را 
گه نور و علا مقام بینم خود را 
گاهی ظل گه ظلام بیم خود را 

جسمم ز فلک برون و شخصم در خاک 
یا رب چه کنم کدام بینم خود را 
ای آنکه به حق تخلقی نیست ترا 
دیگر با خود توقفی نیست ترا 

با عشق تکلف شکنی چون سازد 
هستی که به جز تکلفی نیست ترا 
هر دم به غمی کنی کنی گرفتار مرا 
هر لحظه به شیوه‌ای کشی زار مرا 

سبحانک عشق فرد غیور که تو 
[۴۱ دو]
داری دایم ز عمر بیزار مرا 
از کوشش و سعی قطع پیوند مرا 
بهتر دانی محکمی بند مرا 

روشن‌تر و دل نشان‌ترت خواهد شد 
هرچند که انکار کنی پند مرا 

دیدگاهتان را بنویسید