تا ما و توئی هست، چه شاه و چه گدا 
از کبر و حسد نمی‌توان بود جدا 
دانی که ز خلق بد کجا بتوان رست 
آنجا که هم یکیست، یعنی که خدا  

هر نفس بدی نیک شود عرفان را 
گر بشناسی حکیم صاحب شان را 
سگ اهل محله را بود دربایست 
هر چند که دزد خوش ندارد آن را 

دوری از خود که ناشناسی او را 
غیر اندیشی که در هراسی او را 
[۵۱]
کس نیست مگر به عالم انکو با تست
از حق چه هراس اگر شناسی او را 

اسرار خدا گفت هوائي ما را 
از اهل وفا کرد جفائی ما را 
ره داد به عافیت بلائی ما را 
در کنج کشید اژدهائی ما را 

هر چند به کس حق ننماید رو را 
عالم شرح است قدر آن نکو را 
هر کس دانست اصل خود را از فرع 
ذات است و صفات رأی و مرئی او را 

حق است درین تفرقه کیشان پیدا
هم در حق این جمع پریشان پیدا
حق بینش و آینه و شخص‌اند همه
ایشان در حق و حق در ایشان پیدا 

با این همه تحقیر که هست انسان را 
هر بار بهشت گوهر شش کان را 
سبحان الله که سازد از یک کف خاک 
نیکی و بدی و شرح مر فرقان را 

نظاره خوش است باغ و رنگ و بو را 
اما نه تصرف، بگذار این خو را 
این شاخ امل که دینش  میخوانند 
گل رنگین، لیک میوه تلخ است او را 

هان گم نشوی نگاهداری خود را
یعنی بهرآینه نگاری خود را 
بس جهد بباید که شوی چون دگران 
هرچند ز جمله به شماری خود را 

ای رفته برون ز راه رسم دین‌ها
در ظاهر و باطن تو زشت است آئین‌ها 
در باطن از این خوش که نهانم ز همه
در ظاهرت این گمان که هیچند این‌ها

دیدگاهتان را بنویسید