حقت حقیقت شده هر آئین را 
زان است کی شاه و گدا حق بین را 
عادل او شد که خبر یافت ازین 
ظالم آن گشت کو ندانست این را 


عشق است که او بگفت کار است از ما 
یا کبر و عنا و عیب و عار است از ما 
از ما دور است عقل و حیرت داریم 
کین حرمت ماست با کنار است ما را 

گشتیم جهان و کعبه و دیرش را 
هرکس طلبد او ز غیرش را 
غیری نشنیدیم و ندیدیم و نبود 
دیدیم سلوک سالک و سیرش را 

هست از مستی خویش اکراه مرا 
غیر از الله نیست دلخواه مرا 
من فاغم از سود و زیان عالم 
حب الله بغض الله مرا 

زان بی‌جا بین تغیر هرجا را 
چون غرم کن چینش دهد از سر پا را 
ای در طلب وصال او گم گشته 
تاتی الارض بیاب یعنی ما را 

آن کاول و آخر ندهد دست او را 
جام توحید کم کند مست او را 
یا طالب صادقی است یا منتهی 
یا راز من آنکه نسبتی هست او را 

تر ساز به آب زندگی حلق مرا 
تا بر نکشیده‌ای ز سر دلق مرا 
خُلق بر من مغیرا نیکو کن 
زان پیش که تغیر کنی خلق مرا 

تا گوش مرا دل ز غیب است ندا
آرام ندارم مگر از حلق حُدا
وحشت دارم ز خلق و خلق ایشان 
این است بلی علامت انس خدا 

ای داده خبر ز گلشنی چند مرا 
کرده قفس این جهان پیوند مرا 
باری زانجا خبر نبایستی داد 
بیرون چو نمیبری ازین بند مرا 


هر کس ز اله دارد آگاهی را 
بل پا و سر و گدائی و شاهی را 
او خلق به هم رساند و بنماید
بی بحر ز ماهی چه خبر ماهی را 

دیدگاهتان را بنویسید