بگذار به جا بزم ظرافتها را بردار قدم طی مسافتها را یا آب خمول بر دف شهرت زن یا آنکه صلا درده آفتها را
از جام یقین شراب دادند مرا وز عین حقیقت آب دادند مرا از آدم و خاتم هر کسی را خواندم در پردهٔ من جواب دادند مرا
از یک جانب گرفت راه است ترا وز یک جانب گریز گاه است ترا کم خدمتیاش را که گناه است ترا هم کوی غنای او پناه است ترا
در ظلمت نیستی ضوی بخش مرا وز خم کهن جام نوی بخش مرا این هستی من حرام کرد بر من از هستی خویش پرتوی بخش مر
دعوی خوش نیست گر چه با ناس مرا معنی میدار گویدم پاس مرا فرموده که لانبی بعدی احمد اما نشنیدهام که مشناس مرا
عرفان طلب از فریضهها، نافلهها تا چون بلد آیدت خبر قافلهها [ ۴۲ یک] عارف چو سجود خلق بیند گوید شد قریه بدل عالیهها سافلهها
جز آنکه شناخت ذات اقدس ما را در اسما یافت معنی اسما را حرفی گویند و شخصی اندیشه کنند ضد است در این سخن همهکس ما را
ای جان و دل آزرده خویش تو مرا هر دم زخمی ز تیر کیش تو مرا خوش نیست ز حد برون چیزی ورنه باید بی حد نیاز پیش تو مرا
در سر نی یار و بی کسی هست مرا در سر نه هوائی، نی هوسی هست مرا جز ذکر و شکر تو نتواند بود مادام که در تن نفسی هست مرا
میآید ازین مستی من تنگ مرا بیرون ز حد من است آهنگ مرا از من دونتر ضعیفتر شخصی نیست وین طرفه که هست عالمی تنگ مرا