هر کس که شناخت وقت خود یکدم را 
آواز شنید آدم و خاتم را 
هردم که ز جان و دل به لب می‌آرد 
می‌جنباند سلاسل عالم را 

با تست کرشمه‌های جانی او را 
هر دم نظری پی زبانی او را
دیدار وصال او که بشنیدستی
وقت است که اینچنین ندانی او را 

ما مرده و بگذاشته هر آئین را 
نه دنیا راست بهره و نه دین را 
حاصل نگرفت هیچ‌کس [و] بهره نیافت 
کار آسان و شربت شیرین را

بگذاشته‌ایم ما بد و نیکو را 
جز آینه نیست هر چه هست آن رو را 
بر ما سخن دنیای دون است حرام 
تادیده در آن یگانگی او را 

هر حرف که بر لوح چو خشت است ترا 
بیرون ز حد گفت و نوشت است ترا 
این ارض و سما که در ویئی سرگردان 
شرحیست از آنکه در سرشت است ترا 

هر نیک و بد و بلند و پست است او را 
چون مهر که ذره ذره مست است او را  
این شکوه و شکر چیست؟ حیران شده‌ام 
چون ناصیهٔ جهان به دست است او را

گه گریه که بهره‌ای نیفتاد مرا 
گه آه که رفت عمر بر باد مرا 
یک سو غم زیست، یک سو اندشهٔ مرگ
بردند خداپرستی از یاد مرا 

دست غیب است شعر درویشان را 
رو کرده ز درک آن گداکیشان را 
هر بیت چو هست معنی اندیشان را 
یک خانه و صد شاه نشین پیشان را 

گویا عشق است یار جان پرور ما 
در ذکر حود از لب گستر ما 
پیوسته چنینم و چنین میگویم 
وین طرفه که هیچ نیست تا پا سر ما 

نوری ز وجوب از دل و جان همه را 
در تافته بر نقوش امکان همه را 
[۵۹]
هر فرقه بر آنند که خلافی هست
این مختلف از چگونگی دان همه را

دیدگاهتان را بنویسید