مشمر خوشی خود اهل ناخوش را در زر نه حساب کن زیادی غش را حرصت به تمتع ازدیاد انگیزد هیزم بر آتش مدد است آتش را صاحب نظری که ذات بربود او را از هر که سخن کرد، صفت بود او را [۶۰] در شرح و بیان او که خود معروف است از انت هو اناست مقصود او را میبرد ز کار ما چون بند ما را میداد به یاد چون و چند ما را یعنی هر نکته کز لب ما میگفت میبست از آن ره پسند ما را میگیرم جیب گه سر و سامان را میافشانم ز جمله گه دامان را در آتش عشق میپزم سودائی و امید و هراس مینهم آن را چون وجههٔ مرد شد آگاها هر سوی که دید گفت شاها شاها آن دیده که أَيْنَما تُوَلُّوا بیند احول نشود به قبلهٔ ترضاها جز آنکه عشق کند مست او را جان سخت است و همت پست او را عاشق آن دان که جائی ار نیست او را افشاندن آن هم اید از دست او را بگرفته ز بس عشق سر و پای مرا نگذاشته در خاطر من جای مرا امروز چنان پر است ازو این دل تنگ کانحا نبود ره غم فردای مرا این دوست نه دوست است هر خامی را تا دوست شود به او کسی کامی را بس دوست که مجروح کند اندازد تا خاص کند به خدمتش خامی را بنمود ز پرده آن رخ زیبا را مخفی نگذاشت حسن عشق افزا را گفتم چه جمال با کمالی داری گفتا عشق است دیدهٔ بینا را عالم که همه در مقالاند ترا آویخته از رشتهٔ قالاند ترا این شاه و امیر جمله اعیان جهان نقاشی فانوس خیالاند ترا پیوسته کشم تمتع یک دم را صد محنت سرد و گرم و بیش و کم را از بهر آنکه لقمهای خواهم خورد برداشتهام گرانی عالم را