صاحب نظری که دید این بستان را محکم نشمرد رستم دستان را در عرصهٔ سلطان نظر مسخر کیست؟ هر زیستنی که مردنیست آن را کام خود را جُسته هر که کور است از ما کور است از ما، از آن صبور است از ما تا نام بری ز کام دوری، بنگر کان محض همین کام چه دور است از ما زاینده و رفته رست باید او را خود را بر حال بست باید او را ذکر بد و نیک و دی و فرداش چبود عالم زینسان که هست باید او را هستی پیوست پیش عشق است مرا جان و دل و دست پیش عشق است مرا این دزد اجل ز من چه خواهد دزدید هر چیز که هست پیش عشق است مرا ترکیب وجود دُرد و صافی ما را بی ما شده چیست؟ هرزه لافی ما را هم آنکه فکنده است ما را در بند آزاد کند بهر تلافی ما را من عشقم و ذات از صفت پاک او را وین عقل و صلاح یک کف خاک او را کی میتواند مدرک من باشد آن چیز که من میکنم ادراک او را جز نور احد تمتعی نیست مرا از خلق جهان توقعی نیست مرا [۶۳] خواهم که کنم شب همه روز چو مهر ور نه از کس ترفعی نیست مرا علم و عقلت همچو مه پست او را عینی که چو مهر رفعتی هست او را زانسان که ندارد احتیاجِ کرسی آن کس که به طاق میرسد دست او را انساب و حساب نیست در راه خدا هر چند فلان ابن فلان است ندا اسماعیلی به دست ابراهیمی او امر به ذبح کرد و او داد فدا خود ساخت خدا بلندی و پستی را پا و سر و هوشیاری و مستی را تا کی گویی که هستی ما غیر است بس کن به خدا دگر این هستی را