ترک هستی است خوفت از دوری ما اما چو به ما رسی شود خوف رجا ای موسی وادی، انا الله و عصا بیگانه الِقها شناسد خُذها شد ظن دوئی سبب توقعها را این غفلتها و آن تاسفها را یک کس دیدیم ما و محوش گشتیم یک سوی فکندیم تکلفها را (۲۳) یک دم با خلق نیست کاری ما را یک لحظه نه در جهان قراری ما را جز عشق که از کون و مکان است بیرون نه یاری مانده، نه دیاری ما را سبحان حکیم آدمش عرش لقا فی حکمته قالب و قلب اتفقا در یک سخن از بقا فتادن به فنا در یک نظر از فنا رسیدن به بقا یک ذات سوای او نه دلکش ما را گاهی همه کل کند که آتش ما را زان دین مجاز و کفر عاریت ما وابسته به وقت خوش و ناخوش ما را ای آنکه وجود جسم و جانیست ترا مثل و همتا هر این و آن است ترا آن خواجه اگر که بندهای داد به تو مغرور مشو که امتحانیست ترا هر چیز که داشت از مشغول مرا چون وادیدم نبود جز غول مرا دیگر به ره امل نرفتم قدمی تا دانستم که چیست مامول مرا گاهی سازد گنج خرابی از ما گاهی گبرد هر آب و تابی از ما چون مهر ز مشرق خاست در میتابد یک ذره نمیکند حجابی ما را انسان که دمید قل کفی دم او را شد آلت نطق آدم و خاتم او را کس چون ز کلام او فراموش کند زیسان که مذکر است عالم او را بر بیع و تجارت که ز نلهی است ترا از ذکر خدا طعنه تلهی است ترا زان رو ی به نزد او امل مذموم است گر حال که قرب اوست ملهی است ترا