پی صد ره در بلا نهادن خود را 
کس نتوانست پند دادن خود را 
بسیار افتد کودک و  گرید از درد
تا حفظ کند ز اوفتادن خود را 

بس روبه و شیر کشته در بیشهٔ ما 
یعنی همه آلت‌اند در پیشهٔ ما 
ضدیت هر دشمن و جنسیت دوست 
ثبت است به مجموعهٔ اندیشه‌ٔ ما 

در عشق که نه نام است و نه کام است ترا 
محو معشوقی این تمام است ترا 
هر گاه نوازشی از او جستم، گفت
گر عاشقی آرزو حرام است ترا 
 
هر کس حق دیده، محو افتاد او را 
حق نیز اقامت بقا داد او را 
آن گول به عمر تیز پر مغرور است 
مانند خسی که می‌برد باد او را 

هر چند به ره خلد و جحیم است ترا 
نظاره پی امید و بیم است ترا 
لب گشودن بهر چه و بی صبری 
لغزش ز صراط مستقیم است ترا 

من بیرونم جهان نیک و بد را 
گر چه گشتم همه قبول درد را 
آمد به نظر خیال و وهم چندم 
یک چند به غفلت آن شمردم خود را 

سیری بخشد ز عالم هست ترا 
آن دم که به کل جزو پیوست ترا 
از دیگ حقیفت نمک چش دادند 
ای شور مجاز برده از دست ترا

این عشق دو کون زد چو زرقی او را 
هر چشم زدن تراست برقی او را 
آن خورشید که عالمش واسع نیست 
در ذرهٔ تست غرب و شرقی او را 

حق آینه ساخت این ز خود دوران را 
پیدائی در قباب مستور آن را 
این خلق  نمود خلق صانع بودی 
گر بینائی ندیدی این کوران را 

ای یاد نکرده عالم سرمد را 
آینه شده جهان نیک و بد را 
تا عیش ازل نداری و عمر ابد 
نشناخته‌ای چنانکه هستی خود را 

دیدگاهتان را بنویسید