هرکس دل تیرهای نباشد او را ور نطق نظیره نباشد او را فیض قرآن نبوتت بخشد، نیست بحری که جزیرهای نباشد او را
بگریز در آن وجود، بگذار انا نخن انا الله یعنی الله لنا سبحان الله که هرکس از حکمت او در محو بقا دارد و در نحو فنا
گر خلق رها نکرد لاف خود را جز عفو میندیش معاف خود را گر کرد مکرر آن را تو مرنج ناصاف مکن تو تیر صاف خود را
گر برده بر آسمان لبت طنطنه را اصلش طلبی نماید آتش زنه را معنی نکرد نه زخرف القول بصیر یک میوه به از هزار گل گرسنه را
{۰۱۴۱} این واقعهها خفته و بیدار ترا اسرار تو میکنند اظهار ترا پیش تو دعای کسب تو افشانند تا دریابی که چیست در بار ترا
نور توحید دیدهٔ آدم را باید که کند آینهاش عالم را کس را نشناخت آنکه خود را نشناخت هر چند که دید آدم و خاتم را
ره نیست به عشق از زیاد و کم را گر داد و گرفت آدم و خاتم را دریا به بخار کم نشد یک قطره هر چند آراست عالم و آدم را
سهل است نهان و آشکارا با ما باید نظری ز عالم آرا با ما [۴۸] عالم سوزیم و لاابالی و خوشیم کو غیر تو کس، مکن مدارا با ما
عالم خردگذار کرده او را یک کس، دو کس اعتبار کرده او را آن ساختهٔ خدا و مجبور خدا وین خواسته و اختبار کرده او را
طاعت که به جز سود نباشد او را تا رو به خودی خود نباشد او را کا ری از چهد و رهروی خوشتر نیست گر پشت به مقصود نباشد او را