بسم الله الرحمن الرحیم
تیر شهاب است به دیو رجیم

تا بنماید زو جای غرور
راهروان را ره اللهُ نور

شکّر از مصر کلامش خورند
ره ز ملامش به سلامش برند 
غزل  

السلام ای نه فلک سرگشته‌ٔٔ کار شما
عقل کل دیباچهٔ دیوان اسرار شما 

السلام ای نفخهٔ روح القدس یعنی مسیح
بسته نطق او خجالت پیش گفتار شما 

السلام ای علم و فضل انبیاء و اولیاء 
پرتوئی از آفتاب و ماه انوار شما 

السلام ای هرچه گویند و کنند اهل کمال
وصف گفتار شما و شرح کردار شما 

السلام ای کل شئی هالک الا وجهه
هست از روی حقیقت مغز اشعار شما

[ص ۲۲ دو]
السلام ای پادشاهان جهان سروری
بهر فخر و سربلندی نقش دیوار شما 

السلام ای بندهٔ سرگشته را یعنی سحاب
کرده آزاد از دو عالم شوق دیدار شما 

السلام ای رهروان راه اسری را تمام 
شوق دیدار شما، معراج رفتار شما 

السلام ای معدن دریا شدن تحقیق را 
نکتهٔ کافی از آن لعل دُرر بار شما 
رباعی

هر کس اول نخوانده این نسخهٔ ولید
دور است ازو چنانکه از پاک پلید

یعنی که درو پیوست علم و فن را 
ابواب مقفل است دیباچهٔ کلید

و بالله التوفیق بدان نورک الله تعالی که نطق در حد ذات خود که آثار فنفخت فیه من روحبست به حق هادو  مدلّست و در شقوق مختلف عالم که اسباب و مظاهر اویند رادّ و مضلّست کما قال الله تعالی یهدی من یشا‌‌ء و یضل من یشاء.
آز هر حالی که مرد را پیدا گشت
 واگشت اگر به ما همه زیبا گشت

 هر که به ما چون و چرائیش افتاد
 زو دیو فرامشی ره او واگشت.

 این خلق اگر طیب و طاهر گشتند
ور گمره و آلوده و باهر گشتند

 بعضی حیران وجد ظاهر گشتد [۲۳ یک]
 بعضی سرگشتهٔ مظاهر گشتند
 خوش آن معصیت که بر در جبار به استغفار روند و آه از آن طاعت که به خود و خلق گرفتار شوند، هر نیک و بدی نیست مگر دلیلی به آن رب غفور که الا الی الله تصیر جمیع الامور.
رباعی 


انسان عدد احد به جهر و سر یافت  
چون پنجره که شمع ازو بیرون تافت

ضالست آن کس که کثرت پرتو دید
مهتد آن کو به وحدت شمع شتافت
آن کسان که خود را چنین شناختند نبوت یافتند و آنان که در پی ایشان برای ارشاد شتافتند ولایت دریافتند.
رباعی 

در جهر اعداد کفر و دین دید یکی
در سر احد نور یقین دید یکی

شمعست وجودآدمش پنجره بیش
هستند چنین هم چنین دید یکی
اگر ادراک قاری در تأویل پنجره بودن انسان نه کافیست درین دو رباعی آینده اگر تفکر کنند وافی و شافیست:
رباعی 
شمعیست  پس ِمشبکی دریاحی 
واگشت بادست رشد و دیگر هم فی 

[۲۳ دو]

یعنی انسان هرچه کند یا گوید
حقست تراونده به اسما از وی
 
رباعی 
نوری که نفخت فیه را مضمون شد 
ناطق در وصف  بر کم و افزون شد 

آن ذات که در وجود خود بیچونست
در تافت بر آدمی و چند و چون شد
اگر محرم راز هو معکم اینماکنتم شوی، همه پرتو اوست هر چه کنی و اندیشی، بکوش تا انسان شوی و به هر جانب روی بلک هرچه از هر که شنوی.
رباعی 

نیک و بد و شادی و غم از تست به تو
هر گفت و شنفت عالم از تست به تو

و هو معکم بگوش من میگویند 
کاخبار پیمبران هم از تست به تو
 درویشی از صاحب نظری طلب هدایت کرد و در رباعی استفسار این آیه کرد:
رباعی 

و هو معکم نهایت آمد دین را 
من سرگردان هزار دین و آئین را 

او با من و من به هر طرف میگردم 
پیش که توان گفتن آخر این را 
آن صاحب نظر در رباعی این معیت را تغییر نمود و او راه بازگشت با او داد، که ازینش گزیر نبود. 
رباعی 

در پردهٔ راز ما جهان آرائیست 
که آیینه اوست، هرجا زیبائیست

[۲۴ یک]

چون او با ماست، ما کرا میجوئیم 
هر لحظه اگر نه بر تواش بر جائیست
این معیت درونی و بیرونی و چندی و چونی نیست بلک هر زمان ترا سوزی و سازی دارد و در آن سوز و ساز حکمتی و رازی دارد. حاصل معرفت الله به وقت انسان رسیدنست و به وقت انسان رسیدن او را عین خود دیدنست تا محرم راز گردی و به او باز گردی.
رباعی

کس را چشم اله بینی و شهود
نایافته ره به وقت انسان نگشود 

ان ادعوا الی الله که نبی میفرمود
معنی الی اللهش الی وقتی بود 
این استحضار که نفس و رب شناختن است شمهٔ بصری از صاحب نظری راهنما ساختن است 
نظم 

دل ز دل آمد به صفا و حضور
شمع ز شمع دگر اندوخت نور

قبض دلم عشق به یک شم برو کذا
قفل بزرگ آمد و مفتاح خورد
چون سخن اینجا رسید مقدمه‌ای چند بباید که مدعا اوضح و اظهر نماید چه گفتم که هر چه نور راستی و حسن لطافتی در فرجام دارد از خلوت خفا به انجمن ظهور تمام دارد. در عرف حکیم امور را اگر استبطایی  هست آن استکمال تمام دارد کما قیل

رباعی  
[۲۴ دو]
ظاهر شده نه شکست و نه ریب درو
آن ذات شهادت است، این غیب درو

هر چند که در پردهٔ اخفی گشتیم
با حیله و مکر بود یا عیب درو
هر چند که بر کتاب‌ها گشتیم و بر مقالات شریف گذشتیم حاصلی نبود و بهرهٔ ننمود الا آنک ظاهر حس صوت و حرفی می‌شنید و باطن حس اشخاص و وهمی همی دیدی.

رباعی
ذاتیست بلا مکان و مکانش در دام 
ناگشته به او باز نیابی آرام 

او خود ز تشخص و توهم به در است
شخص موهوم را تو مسکین هم نام
حاصل انسان هر چه می‌اندیشد و می‌یابد صورت ظاهر بر آینهٔ باطن می‌تابد

رباعی
هرکس باشی ز هرچه آیی به سخن
حرفی به زبان آری و شخصی در ظن

هر چیز که گویی پی نفی این نیز
ثابت نشود جز آنک گفتم به تو من 

رباعی

غیر از نوری که در بصر می‌بینم 
از خود همه چیز بی‌خبر می‌بینم 

نقشی است که بر آینه‌ها می‌تابد 
من عالم و آدم اینقدر می‌بینم 
حاصل هر که هر چیز در نقطهٔ ذخایر دارد و از تماشای دور این دوایر دارد

رباعی
[۲۵ یک]

سری که به خلوتگه جان میداری 
از طنطنهٔ جهر جهان میداری 

گنجی مخفی مدام در عین ظهور
آخر تو چه چیز را نهان میداری
از این مضمون سخن بسیار است بلک همه عالمش آثار است ای پسر هر طالب صادق و هر مطلوب کافی نیست چنانک هر سؤال لازم و هر جواب شافی نیست. 

رباعی
در عرصهٔ عشق کاندران غیبوبه
مات آمده عقل و وهم را منصوبه

یک شمه تکلفات را راهی نیست 
ورنه می‌ساختم هزار اعجوبه
حاصل چهار چیز به نظر آمد که آنم معتبر آید

رباعیه
از بهر چه بحر بحر و بر برگوئی
غواصی ورز تا ز گوهر گویی

چیزی که عیانست چرا باید گفت
رازی که نهانست بگو گر گوئی
القصه کمند از منظر اعلائی لقا انداختیم و طالبان صادق را متمسک ساختیم تا دست وثاق در آن زده بر‌آیند، یعنی از کفر مجاز به ایمان حقیقت گرایند، چون از صفات ذات واثق نشست بر صفحهٔ تسمینهٔ عروة الوثقی نقش بست.
رباعی [۲۵ دو]

این نامه که ربط فرع اصلش کردیم 
هرچند که فصل بود وصلش کردیم 

چون سیر سپهر معنوی بود برو
همچون گیتی چهار فصلش کردیم

فصل اول

 در پی بی بصیر است و علاماتش یعنی آثار و اوضاع و مقاماتش

الآیه من کان فی هذاه اعمی فهور فی الاخرت اعمی و اضل سبیلا یعننی الذی ما کانت هذه البصارت له و لیلا آن بصارت حست اندکی در بسبار و بسیاری در اندکی دیدن کی را صد هزار یکی دیدن 

رباعی
هر جزو که سرّ خویشتن را بشناخت 
از قطرهٔ او محیط کل بیرون تاخت

این راز ز خود طلب نه از این و از آن 
سرچشمه به آب عاریت نتوان ساخت 
شهد الله انه لا اله الا هو یعنی علم توحید کشفیت است، ترک کبیها[ ترکیب‌ها؟] گو

رباعی
شمع شهدالله که جز افروخته نیست
در خلق چه دعوی که در او سوخته نیست

یعنی علمی که ره به تحقیق دهد 
علم ازلیست که علم اندوخته نیست 
جسم اعداد است و در بیابان ضلالب پوئی، و یکی و قلب احدست و محیط همه. یعنی با وجود هم یکی آن در جهت تشنه لب مرده از بس که هر سو گردیده و این راه به سرچشمه برده بلک سرچشمه گردیده. پیش آنان که اهل یقین‌اند اسکندر و خضر عبارت از این‌اند.

رباعی
خلقند و جز اختلاف بی حاصل نه
یک تن آگاه از جهانِ دل نه 

در صحرائی که گردد انعام درو
ره بسیار است هر سو و منزل نه
جسم را اسمی از ایمان کفایتست اما اطمینان قلب هم آتیست

رباعی
در عشق ز خود مرد نهان می‌باید
وز عالم بی نشان نشان می‌باید

علم و فن و عقل و دین تن آراستنست
آرام دل آیتی است، آن می‌باید
شخص را غیر از یکی نتوان بود اگر چه دل و جانی است درو همه مراد و مقصود و هوس

رباعی
با صد طلب و مراد و مقصود و هوس
عمرو زیدیست در تشخس هر کس 

[ص ۲۶ دو]

دل آیت جانان طلبد، جان ذاتش
وین جسم ضعیف را همین اسمی بس 
شخص را بس که مؤمن دانند و کافِر نخوانند از امید و بیم گناه و صواب و قلب و از اخلاص آیه و آیت به آداب سؤال و جواب:
چون خالص گشت نقد قلب از قلبی
کفرش باطل نمود و ایمان سلبی

در حضرت رازدان چو اینست قبول
لم تؤمن را لیطمئن قلبی
از یکی به همه رسیدن و مردم شدن صدبار که در همه گم شدن
 کل جزو نمود مرد را تا لافیست
در قطره محیط دید هرکو صافیست 

ار صد نبی و ولی بری نام چه سود
گر بشناسی همین یکیت کافیست
موعظه
اتفاق امریست توفیقی، فتح و ظفر را باعث و اختلاف رسمی‌ست لجوجی خبیثی، و لجوجی را وارث بلک در چشم آنانکه از حق نامنصرف‌اند، غافلان متفق به از عاقلان مختلف‌اند

رباعی
در عالم مختلف که کام دل نیست
جز با همه‌ات یکی شدن منزل نیست 

صد نغمه اگر مخالف باشند هم
از هیچ کدام حالتی حاصل نیست  
[۲۷ یک]

فکر خود همه را یافتن و شناختن است و ذکر این و آن خود را کم ساختن است. 


رباعی
جز فکر خدا مجو به عالم دیگر
شادی دگرست آری و غم دیگر

همچون کوری به بیشه‌ای سرگردان 
این خلق همه گمند در هم دیگر
جمعیت در نظر مرد جامع است نه کثرت خلق طامع.
حکایت 

صاحب نظری با جمعی به راهی میگذشت پوست هندوانه از آفتاب مطوی دید، متحیر گشت، گفتند پوست هندوانه‌ای چه وسع دارد که چون تو صاحب نظری را حیران دارد؟
گفت من در این پوست هندوانه بر قیامتی میگذرم و شافع و مشفوعی در نظر حق جلّ و علا مینگرم، قیامت عبارت از روزیست که افشانی هر راز شود یعنی رسیده و نارسیده و سره و ناسره ممتاز شود، هندوانه را چون بریدند ازین حال و احوال حکایت و روایت میکند و بیرونش چون به آفتاب آشناست درون را که محجوبست حمایت میکند و میگوید که امروز آشنائی خوبست چرا که مرد فردا محجوبست.

رباعی
از هر حالی در نظر بینائي

[۲۷ دو]

بنمود جهانی و جهان آرائي


در یک شمه بسی تماشا درجست
بتوان دیدن ز روزنی صحرائی
حکایت

بوالهوس متکبر از درویش مبصری بعد از آنک بسیار صفت خود کرد طلب معرفت خود کرد، اتفاقا مگسی با شکم و پشت رنگین بر دست درویش نشست، درویش گفت که این مگس رنگین کثافت پرست ترا معرف شد و آنچنان که هست وانمود. 
گفت مگس را چه حد تعریف من تواند بود، اگر هست بگو بینم راست میگوئي یا نفس دروغ گوئیی هر چه خواست میگوئی. 
گفت میگوید که ای بوالهوس حق را خواسته نیست که غیر از شکم و پشت چیزی بدو آراسته نیست. این صفت مخصوص تو نیست، غمگین مباش بلک خلقی با وجود لاف ادیان چنین‌اند در معاش. این سخن من نیست، پند حق است که با تو در مقام وقتست تا در شهوات غرقه نباشی یعنی ازین فرقه نباشی.

رباعیه
نه پیرو دین‌اند و نه خواهان علوم
بر اکل و نکاح‌اند همه کرده هجوم

حاصل که نمانده است در خلق ظلوم
غیر از شکم و پشت امام و ماموم
[۲۸ یک]

آن بوالهوس گفت که انبیاء و اولیاء اکل و نکاح فرموده‌اند، همه والد و مولود یکدیگر بوده‌اند، این اعتراض تو بسیار به محل نیست و ایشان را موافق علم و عمل نیست.
درویش گفت که ایشان محو یقین‌اند نه همچو تو محو همین‌اند، توحید در خلوت کار ایشان تمام است، این چند روزه معاش مصلحت و مدارای عامست و مقصود از یلد و یولد ظهور احدست و هر چه غیر از احد است مشت خاک لحدست و هر چه هست مقصودی دارد و آن مقصود راه به وجودی میدارد.

رباعی
آنانک ره از غم به طرب می‌پرسند
در کثرت عبد وَحدِ رب می‌پرسند

از دنیا و دین مراد او مقصودست 
هر فتنه و شور را سبب می‌پرسند
بوالهوس گفت راست میفرمایند، بلاغت همین باشد اما این‌ها امکان کسی هست که مُوحد و اهل دین باشد.

رباعی
شوری دیدم چو گلهٔ خر در دشت
با هم به خروش آمده چون طشت از طشت

یک کس پرسید اصل و خندید و گذشت
یک کس حیران شد و یکی از اینان گشت
[ص ۳ نسخه ۱۳۹۲۶ = نخ۲] درویش گفت که آن موحد نیز چنین خواهد گفت، اگر سخن از دین و یقین خواهد گفت

[۲۸ دو]

رباعی
هان محو احد شو، این یلد یولد چیست؟
غیر از توحید در احد، جز رد چیست

گفت یمکن که مردی آید به ظهور
او نیز همین گوید اگر نه خود چیست 
هیچ میدانی که عالم چیست و آدم کیست، آن چرا و این کراست؟

نظم
تو ز عالم همین نامی شنیدی
ز آدم نیز جز شخصی چه دیدی؟

بیا و شرح کن آن را و این را 
وگر نه بشنو و بگذار کین را 


عالم فعلیست در میان دو قول
قول خاصی و قول عامی لاحول

خاص که در اویست قول خداست
که از صوت و حرف جداست
اذا اراد الله شیئاً آن یقول له کن فیکون این به صوت و حرف نبوده است بلکه صوت و حرف ازو موجودست و قول عام که در آخر است آن است که هرچه به فعل آید آن گوید، روز را روز،‌و شب را شب،‌و سخت را سخت،‌ و آسان را آسان گوید و آدم آن است که این هر دو قول با اوست،‌هم ولی آن سو و هم نبی این سوست.
رباعی

هم داده ز کان کن دو عالم را طول
هم تذکره آن را به زبان لا حول

[۲۹ یک]

هر چند نگاه میکنم یک رو راست
کز قول به فعل آید و از فعل به قول
انسان اگر عارف وقت خود شود و آدم آن است که این هر دو قول با اوست. هم ولی آن سو و هم باطن او ولایت نیزتهیست و ظاهر او نبوت و نستهیست. آنکه ظاهر را آثار باطن دید بیناست که از ظاهر به باطن شتافت. {نخ۲ >> انسان اگر عارف وقت خود شود باطن او ولایة و تنزیهست و ظاهر او نبوت و تشبیهست که از ظاهر به باطن شتافته} [ نخ۱ غلط در غلط است و بهتر است با نخ۲ اصلاح شود]

نظم
همی گوید همیشه مرد فاطن 
که ظاهر نیست جز عنوان باطن 

زند ظاهر به باطن متصل دست
بلی هر فرع با اصلست پیوست
و آنک همه ظاهر دید و باطن نشناخت حکیم است که غیر از این وجودی نیافت.

نظم
ز کوری مرد رَه از چَه نداند 
که از ظاهر به باطن ره نداند 
وجود هیچ ازو بیرو نیست، دایره‌ایست که انسانش خط پایانیست و از آن پایین بودن مقامش قاب قوسین است. شاه سوران که درین میدان سمند بیان میرانند قوس را تنزیه وجوب و علم میدانند و قوس را تشبیه و امکان و عالم میخوانند. 

رباعی
تشبیه چو اتصال تنزیه ساخت 
گویا که رسول سر به معراج افراخت

چون برزخ تشبیه توئی و تنزیه 
معراج حقیقی به خود باید ساخت 
تو با شاهد وصال خود پیوند گوهر کسی خیالی می‌بند

رباعی
یک کس گوید جهان ندارد غایات 
یک کس گوید شهیست و اینش رایات

کس هیچ ندید غیر عالم اما 
یک کس همه ذات دید و یک کس آیات
حاصل که انسان غایت سیر عالمست هر چند که حالیست آدم و خاتمست

رباعی
احوال شناسان که نبودند احول
در حال رسیدند به حق عز و جل

و آن‌ها که ز حال بی‌خبر مسخ شدند 
ماندند میان ماضی و مستقبل
احوال شناسان که نبودند احول
در حال رسیدند به حق عز و جل

و آن‌ها که ز حال بی‌خبر مسخ شدند 
ماندند میان ماضی و مستقبل
بل حقست که ظاهر و باطن عالمست و انسان واسطه‌ای بیش نیست.

هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن درویش نیست اگر یکدم هوا نباشد که باهرست یک متنفس نمی‌ماند و این ظاهر است.

رباعی
عالم که حکیم خوانده آن را ازلی
آن ذات خفیست خویش را کرده جلی

[۳۰ یک]

یک لحظه نباشد ار هوائی جانبخش
دم برناید نه ز نبی،‌ نه ز ولی
بلک هر عنصری آنچه در حد ربوبیتست به تقدیم میرسانند شخص می‌شوند و شخص را از برد و عطش و اختناق و انتشار و جوع و{عسر} {میرهانند}، آسمان و زمین، پدر و مادر ناشده، فرزند شایسته که انسان است وجود نمی‌یابد، بلک یکدم و یک لحظه نیز مجال نمود و امکان بود نمی‌یابد.

رباعی
غافل که نه سلطان قدر میخواهد
زین ارض و سما نه ره به در میخواهد

بر تخت نشانند اگر طفلی را 
او دامن مادر و پدر میخواهد  
بعضی بر این‌اند که غیر از انسان موجودی نیست و اگر هست محض توهم و نمود است و او را بودی نیست و افلاک با این همه صولت از عقل آثار ندارد چرا که ادراک راحت و آزار ندارد.

رباعی
عالم همه هیچ غیر این پند در او 
کانکس که برون از همه دلبندد در او

با این همه صولت فلک چیزی نیست 
جز بود و نبود عاجزی چند در او
[۳۰ دو]

انسان چون محض راحت و آزارست لایزال در دفع آزار و سبب راحت در کار است، آن قوّت را که دفع آزار و سبب راحت میداند عقل میخواند.

رباعی
مسکین انسان بس که اسیر خویشی
بر خویش زمانی نگرفتی پیشی

جسمیست تمام آلت درد ترا
عقل و جانی همه دوا اندیشی
و علامت عقل خلقهاء حمیده‌اند و بهترین خلقهای حمیده را دیده‌اند و قرآن که رحمة للعالمینست و دستگیر هر جوان و پیر است مر انسان کامل را در حفظ انسان ناقص تدبیرست، و در حقیقت افلاک محیط انسان نیست بلکه انسان محیط افلاک است و این پنهان نیست.

رباعی
نبود به خود این عالم امکان پیدا
بل در تو و گفت و دیدن توست آن پیدا

سبحان الله که ساخت نُه دایره را 
در خود گُم و در نقطهٔ انسان پیدا
حاصل که انسان علت غائی است و در غایت پنهانی و پیدائیست و آینهٔ خدای نمائیست

رباعی
انسان اصل ارض و سما می‌بینم 
وز ارض و سماش مدعا می‌بینم 
[۳۱ یک]
حبی شجری داد و شجر بار او را  
من کیستم آنکه این ادا می‌بینم 
انسان اصل ارض و سما می‌بینم 
وز ارض و سماش مدعا می‌بینم 
[۳۱ یک]
حبی شجری داد و شجر بار او را  
من کیستم آنکه این ادا می‌بینم 
با وجود صغر جثه بیش است که افلاک با این عظمت ازو معلق است و هر صنعتی که صانع را در آن هست بی بصارت او مغلق و معوق است، چرا که بی او نمود ندارد بلکه بود و وجود ندارد.

 
رباعی 
این چرخ و فلک که جز به پوی و تک نیست  
جز سیر تواش هم تک و مستمسک نیست

در کارگه جهان که صنع است همه
یک شمه برون ز آدمی مُدرک نیست
از فضل و کمال اوست که او را خدا گفته‌اند و خارج او در وزنی نپذیرفته اند، اگر چه در شخص و رویت عاجز و قاصر است در عقل و رأی قوی و قادرست.

رباعی
مجنون صفتی دیدم بس بالا دست
عاقل ولدی زاده ولی عاجز و پست

مجنونی او از عدم بیم و امید
عقل ولد از سود و زیانیش که هست
  میگویند که اگر جان در  این ولد ازلی بودی بایستی که او را هیچ ضرب و کسری ضرری ننمودی و  از هر ترقی و تنزلی پاک بایستی و از طفلی تا پیری بر یک ادراک شایستی، پس معلوم شد که او چون نبات خود روست و عقل و جان او همان [۳۱ دو] جوهر طبع اوست، به زهری خسته و مرده و به قندی زنده و به اکل و شربی زندگی توانستی بی دید و شنید ورزش کارها داشتی و به بسطی خوشحال و فصیح و به قبضی علیل و مریض و به اسهالی صحیح و سلیم به لقمه‌ای مطمئن و تسلی و سیر و به جرعهٔ سرخوش و مست و دلیر در خرمی و جوانی زنده و در پژمردگی و پیری مرده،این نکته کسی شناسد که به خود پی برد چنانکه گوید:

رباعی 
آنان که اساس کار بر رزق نهند
آیند و میان تن و جان فرق نهند

بر فرق نهم خروس می راپس ازین  
گر همچو خروسم اره بر فرق نهند
 هم در حق او نموده و فرموده اند 

رباعی
جز جوهر عقل و طبع و جان ظن نبری
چون نیست که رنگ و بوی او از دگری

بیرون زین تن که آب و خاکش شمری
یک نکته نه قدسی شنوی نه بشری
ای پسر کفر و دین آثار یک قلمند و همچو سر و تن لازم و ملزوم همند و لااله الا الله حاصل این رقمند.

شعر
پیش چشم او که از رازآگهست
دو جهان یک لا اله الاللهی‌ست 
[۳۲ یک]
لا اله کفر تا نبود نخست
کی شود الا الله ایمان درست
گاهی صد طلب را نه یک دشنام آید و گاه بی طلب صد کام آید. طالب صادق را درین حیرت رباعی رو داد و آن را به نزد عارف کاملی فرستاد: 

رباعی
غیر از یأسی ندیدم از هر سودش
جز یأس ز اثباب وجود جودش

یعنی بسیار گشتم و کم نامد
ظن نابودش ار یقین بودش
عارف از کمال معرفت حال کرد و این رباعی در جوابش ارسال کرد:
هر چند که بیش و کم و شادی و غم است 
حکمیست وجود را که آن بر عدم است 

چه ظن، چه یقین تو، چه نابود و چه بود
بر لوح بیان از قلم او رقمست
تا آن قلم هست این رقم هست، چنانکه تا جان هست تن هم هست، این صفتی چند که از ظاهر حق روی نمود غیر از پرتو انوار ظن او نبود، تا این محسوس و مبیّن و آن منعکس  مُبرهن شود.

رباعی
از هر که خیال و خواب برداشته شد
حق دید و زو حساب برداشته شد
 عقل میگوید که حق را چون دید؟ در خلوت درون دید یا در انجمن [۳۲ دو] بیرون دید؟ 

بقیه رباعی
ظاهر عالم باطن درک عالمِ
انسان برزخ حجاب برداشته شد
  و تاانسان هست اینچنین است و اینچنین می‌باید تا یک ذات به چندین آیات بنماید، آندم که درین میان محو شد، ذات یکیست با آیت و یکی الله است بی حد و غایت.

رباعی
تا ذات چو مصباح تجلی خواهست
زیت آیات را سوی او راهست

این ظاهر و باطن نبی‌اند و ولی‌اند
چون هر دو به هم یکی  شود اللهیست
باطن از ظاهر مُنوّر و مُبین است کذا چنانک مصباح از زیت روشن است.

رباعی
در آینه جهر ز هر خواه و نخواه
جهدی، که به سرّ خویشتن یابی راه 

ظاهر نشده ممّد باطن کوریست
بی زیت نبی خفیست مصباح الاه
انسان هر چه میبیند و میگوید و می‌یابد نور تنزیهست که به لوح تشبیه می‌تابد، شخص و آینه و عکس می‌نمایند و نمی‌پسندند،‌ابصار نمی‌نمایند امّا همه را در میابند و رد میکنند و می‌گزینند، بیش از آنکه اهل تاویلست در اجمال که اهل تفضیل است. مهدی همه را دیدن و خود را ننمودن است و دجّال هیچ ندیدن و همه را تماشا [ ۳۳] گاه بودن است در سیر آنکه نه مشرک است، هر مُدرِک دلیل مُدرَکست.

رباعی
عالم جائیست و اندرو آئینها
آدم شخصی به او هویدا اینها 

این هر دو به جز دیده و مدرک نشدند
آن بینش و درک گو مراد دینها
اینست که عالم و آدم‌‌ نیست {هست}، همین لحظه درتافت که عالم و آدم را دریافت.

رباعی
گر مرد از بد، گر از نکو میگوید
از نفخ حکیم رازگو میگوید

یعنی در هر چه شرح کرد انسان نیست
مشروح به جز همانکه او میگوید 
حاصل هر لحظه ترا میجوید و به زبان حال میگوید

رباعی
از کون و مکان جذبهٔ تجرید توام 
در جهد جهانِ قدس تائید توام 

ای دیده همه عالم و آدم فانی
باقی به منی و من در آن دید توام. 
مُدرَک دین را قوتست، مدرِک طاغوتست،‌به آن استمساک کن، ازین خود را پاک کن.
من یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروت الوثقی غیر از خالق وجود را متهمست، هر چند عالم است و آدم عدمست. هر چیز که هست قابل کسر و فنا در راه خلیلان حقیقت صنمست.[۳۳ دو]

هرچه در عالم عبارت و اشارتست از پی انعکاس بصارتست.

رباعی
ای آنکه نه یکدمت بصر میخوابد
گاه این نفع و گه آن ضرر می‌پاید

نوریست ترا که از پی اظهارش 
هر دم برِ عالم دگر می‌تابد
فرشته با آن نور و صلاح و پاکی که مینمود پی ظلمت فساد آدم حق را مظهر نتوانست بود همچو آینه که با آن صفا تابشی به آن کدورت نیافت طاقت نگاه داشتن هیچ صورت نداشت

رباعی
انسان که ملک را به فسادش کین بود 
غافل که فساد او صلاح دین بود 

شد مظهر عدل و علم و ظلم و جهدش 
در پردهٔ راز انّی اعلم این بود 
تو می‌بینی که حرفی چند به هم می‌پیوندد و معانی صورت می‌بندد و بنیاد کار می‌نهد و تغییر کردار میدهد با این همه از حدّ بیرون و از عد افزون نیستند. 

رباعی
دیدست که دارد سخن و فهم سخن
خواهی به سخن فصیح، خواهی الکن

این حرف جماد دون شد از حد بیرون
هرچند که دید جان و قیدش در تن
یعنی از آن کلمات ساخت و کارها [۳۴ یک] پرداخت.

نظم
خواجه غلامی که فرستد به کار
گویدش این را ببر، آن را بیار

جز سخن اینجا نبود کام و گام
گر چه بود آمد و رفت از غلام
این همه از اثر آن بصر است که ترا بر نطق تو که حقیقت تست نظرست،‌تو می‌بینی که آدمی بیجا، حتی به هیچ سو عازم نیست بلکه گردیدن افلاک لازم نیست چرا که همه برای رفع حاجات اویند و حاجات باعث مناجات اویند بلکه تا آدم نیست اثری از عالم نیست.

رباعی
انسان ز جهان غیب چون روی بنمود 
این عالم و هرچه در وی آمد به وجود

سبحان الله که ساخت حاجتمندی [او]
گوهر چیزیکه خواست هم با او بود 
بلکه عرض حاجت زبان حکمت اوست که ارض و سما در خدمت اوست.

رباعی
هرکس روزی ز کبریا میجوید
باران می‌بارد، همین گیا می‌روید

نه نه به زبان عجز حاجتمندان 
با ارض و سما حق انسی کذا می‌گوید 
که اگر به فنای خود واگردد افلاک و هرچه در اوست هبا گردد.
با باد غنای او فلک بود چو گرد
از حاجت خلق مگر گرد وآورد [۳۴ دو]

سلطان چو فقیر خواهد از وی زر
با اوش فقیرانه سخن باید کرد 
این‌ها همه اثر آن بصر است که عالم و آدمش مختصر است، تا به این بینا بصر نیستی غیر از خاشاک صحرا نیستی،‌بی این بصر ترا یقین نیست بلکه خبر از عالم دین نیست.

رباعی
گر من نه بر آسمان دین می‌بودم 
مشت خس و خاشاک زمین می‌بودم

آنم که ببیند که من می‌بینم
ای واویلا اگر من این میبودم
اینجا نرسیده و اینچنین ندیده حکیم که دردین مردودست و عالمش قدیم نمودست برتو فایقست و این نه لایقست چنانکه میگوید:

بیت
پشه کی داند حدیقه از کی است
کو بهاری زاد و مرگش در در دی است 
ندانست از غایت نادانی که بی بصارت انسانی نه حدیقه و بهار و دی پیداست و نه پشه و زاد و مُرد و کودکی او. متصل جهان ازین بصر تو است چنانکه آفتاب را پرتوست. توئی که بی اجرام آسمانی هیچ نمی‌بینی و نمی‌دانی بل یکقدم نمیتوانی، این از آن بصر پاکست که آسمانش پست چون خاکست و ترا [۳۵ یک] بر بصر ادراکست. 
الایه لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار
هر رفته و آینده صاحب این بصر را حالت بلک اوست که در سیر احوالست.

رباعی
هر حال به حال من مرا عرفان داد
ظلمت را هم به چشمهٔ حیوان داد 

جز نقطه این دایره را اصلی نیست
یک کس خبر آدم و خاتم زان داد
ای پسر اول کس این بصارت کن آن گاه همه عالم را اسباب عبارت کن 

رباعی
ایزد که به دید او توان دید او را 
آن گاه به هر چیز عیان دید او را 

غیر از عالم حکیم موجود ندید
نشناخت که از کجا است آن دید او را 
و اگر یک لحظه حق از انسان بیرون نتابد نه از خود و نیز از اول و آخر خود اثر یابد

رباعی
حق داده خبر گر عملی کردی بینی
واگرد به او چه رو به ان وابینی

جز پرتو معشوق ازل چیزی نیست 
هر چند بمرات ابد می‌بینی
وه چه گفتم تو کیستی و صاحب چیستی، همه اوست، آیتش تو مظهری غایتش از عالم، که بسی سرگذشت دارد و او هر زمان به خود باز گشت دارد.

رباعی

گاهی به جمال جنت آرا گردد 
گاهی به جلال توبه فرما گردد

هم اوست مراد او بدانگونه که شخص
در آینه بیند و به خود واگردد
این جمال و جلال درست اگر انسانی پدید تست. 
العلامه تو می‌بینی که از خداوند کریم در قرآن حکیم آمده الایه: سبع بقرات ثمان یاکلهن سبع عجاف.
 اشارتست که هفت سال یُسر ذخیره نهید الّا آنچه خورید تا هفت سال عُسر آن را بکار برید. سال را به گاو تمثیل کرده که خلق در آن آب و علفی خورده. هر گاه خلقی را در سالی آنچه خورند گاوی دانند تو در میان کیستی؟ و ترا چه خوانند مگر به آن بصر باشی که فرادید، یعنی همه را گاوی در چرا دید. 

فصل دویم

الهامست و آن هم در بصارت تمامست هر کرا دید پیدا شد همه عالم به او گویا شد هر که  او در این شش جهت جا دارد به تحت پیش ما مأوا دارد بلکه پی تحت محکم نیست و جدا از آن یکدم نیست. هیچ میدانی این چه الهامست و ملهم را از این چه مقام است؟ یعنی چنین باش در نهاد تا همه را مبدأ و معاد گردی.

رباعی
ثابت قدمی که آتشین مذهب نیست
[۳۶ یک]
سیر همه را به غیر او مطلب نیست

در کوی فروتنی‌ایست پای همه بند 
در شش جهت ار تحت به کس اقرب نیست 
انبیاء این را شنیدند که به مقام اطمینان رسیدند، در کوی ثبات محکم شدند،‌ در حریم محرم اله شدند، مبداء و معاد عالم و آدم شدند.

رباعی
ثابت قدمی که درد و غم خورد فرو 
عالم را برد صافی و دُرد فرو 

خاک ار یک چند پایمال هم شد 
بنگر که چگونه جمله را برد فرو 
چیست پرتو الهی؟ دیدن اشیاء را کما هی دیدن.

رباعی
از یمن دعای ارنا الاشیا دان
هر خانهٔ دل که گشته است آبادان 

این عالم نیست بل کتاب حق است
استاد کنندهٔ همهٔ استادان 
غیر از واحد شناسندهٔ واحد نیست، هرکه انسانست این نکته را جاحد نیست.
توحید اول ز حق بصر یافتن است
وانگه بد و نیک و خیر و شر یافتن است

مر انسان را علامت پی بیصر
هر چیز چنانکه هست دریافتن است
بینا را هرچه به نظر می‌اید از عالم قدس خبر می‌آید.

رباعی
هر چیز به عالم است پیدا و نهفت
در خدمت آدم است کو بنگر گفت

[۳۶ دو]
چون نیک درین کار نظر کنی، بینی
لولاک لما خلقت الافلاک شنفت
ای پسر انسان را استادی غیر از بصیرت نیست، تا چشمهٔ بصارت نیست جوی عبارت نیست.


رباعی
با مردم چشم خود خطابت باید
با کس نه سؤال و نه جوابت باید

چشمی داری و عالم جلوه‌گر است 
دیگر چه معلم، چه کتابت باید
بینا چون بی‌ثباتی کار عالم را دید، گویا از زبان ملایکه شنید: لدواللموت و انبوالخراب و اجمعوا للفرقه من ندیدم در کتاب خاک و آب جز لدواللموت و ابنوا للخراب جمعیت خلق مقدمه پراکندگیست و وحدت خالق جمعیت و پایندگیست خلق عالم محو هو فی شأنند هر چند که کفر و دین این و آن‌اند.

رباعی
در دفتر کاینات مضمون هم اوست
در تافته از درون و بیرون همه اوست

شرطست پراکندگی خلق از هم
جمعیت نیست جز به او، چون همه اوست
هر چند و هرچند ترا بر مجاز و حقیقت نظر است چون درنگری اثر آن بصر است.
حکایت

داوود (علیه‌السلام) با وجود آنکه نودونه زن داشت طمع در زن مردی که یک زن بیش نداشت [۳۷ یک] برگماشت، ناگاه برو دوکس درآمدند چنانکه ازیشان بترسید، بپرسید که چه می‌جوئید که چنین آشفته روئید؟ یکی ازیشان گفت که ما دو برادریم و در نسب و حسب برابریم، برادر من نودونه میش دارد و من یک میش دارم آن را هم از من طلب میکند، حکم کن در میان ما نه سود ما خواه نه زیان ما. داوود عیله السلام گفت او ستم کرده  است که بسیار دارد و طمع در اندک تو هم کرده است، چون پر اندیشید حال خود دید، گفت جبرئیل و میکائیل بودند که در صورت بشر نمودند، چون رازدان بود و صاحب دید، در بشر آواز روح ملک شنید. 

الایه
هَلْ أَتَىٰكَ نَبَؤُاْ ٱلْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُواْ ٱلْمِحْرَابَ
رباعی

نا محسوس است معنی هر محسوس
چون مهر نفش‌زنان در اشراق نقوش

بسیار کسا که کار خضر آمد ازو
او خود به همان زیدی محبوس
قلندری از قاضی ری چیزی طلب کرد نه به شرط ادب. قاضی برآشفت و گفت که این ناتراشیده را بزنید چندانکه افکار شود تا من تسکین گیرم و او هموار شود. قلندر بگریخت و در قاضی آویخت، چندانکه مشت و گردنی میخورد و دست [ ۳۷ دو] از قاضی کوتاه نمیکرد، آخر قاضی گفت که او را بگذارید که مرا موجب آزارید،‌تا دست ازو باز نداشتند قاضی را نگذاشت،‌ چرا که غیر ازو گریزگاهی نداشت. ازین حال بخندید و دیگر آزار او نپسندید. بینائی این بدید و این آیه شنید: وَظَنُّوٓا۟ أَن لَّا مَلْجَأَ مِنَ ٱللَّهِ إِلَّآ إِلَيْهِ
بیت

آن کسان کز بلا گریخته اند 
از خدا در خدا گریخته اند 
رباعی

تا دم زنی از خود که گناهت این است
صد تیر بلا به راهت این است 

فعال خداست و هر چه در عالم رفت
بگریزد در او، گریزگاهت این است 
یکی و یکی را همه دیدن وصالست
دیگر همه لعب و لهو و وهم و خیالست
رباعی

تا از همه با یکیست همرازی نیست
با لعبت ظن و وهم جز بازی نیست

یعنی آن کش وصال حق میخوانی
جز آنکه به روزگار در سازی نیست 

فصل سیوم

شراب و کیفیت طهور اوست 

سقاهم ربهم شرابا طهورا
ایشان را پاک کردیم و از خوف و حزن پی پاک کردیم 
رباعی

مائیم به عالم بقا ره برده
جام از کف ساقی سقاهم خورده

[۳۸ یک]
ما را نکند فسون هستی غافل
دریا نشود به بادی افسرده

رباعی

افسرده‌گی کار آب و گل است
ره بردگی سیر جان و دل است

این شخص تو کس نیست نه محض اوباش
در شخص نظر کرد سخن شنو خوش باش
یعنی هرکس می طهورش ندهند او مردار است هر که خواهد گو باش. 
شارب این شراب آن است که بر خشم خود سلطان است، این شراب در ابتدا خشم و ناخواستنی است و در انتها لطیف و راست است، خشم را در اول اگرچه تلخ است می‌خورد، و شیرینی که بهرهٔ آن است در آخر می‌برد. خشم مرد بر ضد تمنای اوست. تمنا هستی و غوغاء اوست هر چند تمنا را که سر می‌نهد از دیو امیتهم می‌رهد. 
رباعی


تا در ره نطق انانیت راهزن است
در پیش خیال و ذل و زاریت فن است

از دیو امیتهم چون رستی 
موجود حقیقی از لبت در سخن است 
مرد از هر طعن دشمن که رو تابد چون نیک اندیشه کند لطف دوست یابد.

وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ یعنی منم  در همه حال مرا بشناس چون در همه حال خدا باشد بر خدا خشم کی روا باشد، بلکه آن خشم تیر هم حالیست [۳۸ دو] بوالعجب حال و طرفه احوالیست.
رباعی

این اوست همه نه در عما باید بود 
یعنی که مسلم رضا باید بود 

ور زانکه نه اوست این دو عالم شأنش
تسلیم کسی دگر چرا باید بود 
پای حسن در آب و گل شک و ریب است، سر فکر در گریبان غیب است.
رباعی

هر چند که حسن دید نه لار پیش دید
هر چند که سر شمرد یا چینش دید

در حلق بسی کار  که کس عیبش دید
در پردهٔ فکر رازی از غیبش دید
از تمنا در جزویت محبوس و از کلیت مأیوس، جرعهٔ خشم اگر چه هستی کس است چون کل دیت آن است خوش است. 

فصل چهارم

در رَجعت به الی الله تبارک تعالی 
آنکه پیش خدا می‌رود چون می‌رود و از کجا می‌رود،‌ در خانهٔ افلاک در دامی، خود را هر که می‌نامی.


يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانفُذُوا ۚ لَا تَنفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَانٍ

سلطان عبارت ازتقوی و احتساب است یعنی از طبع و شهوات او اجتناب. بصر تواصل تست و بیرون از [۳۹ یک] ملک و مکان و زمان،  و طبع تو فرع تست و در زیر فلک یا بند مکان.
رباعی

ای دید تو اصل تو باقی ازلی
وی فرع تو شخص تو و فانی عملی

اصل تو نه اول و آخر دارد
فرع تو ز نطفه تا به خاک ای تو جلی کذا
بالا روی صافی و پاک، به زیر آئی دُردی،‌ یعنی خاک. ای پسر صاف دید طلب که مغتنم است، چرا که دُرد خاک همه درد و غم است. 
رباعی

در خم افلاک که صاف و دُردی به هم است
صافی طرب دید و گر درد و غم است

در چشم کسی که اصل داند ز فرع
جز عین ز عالم آنچه باشد الم است
مردی به اصل خود رسیدن است و نامردی به فرع آرمیدن. در اصل همه استغنا و آرام است و فرع گرسنه چشمی و تردد کام است. 
رباعی

رو پیشهٔ لامکان طلب گر شیری
کاینجا نکنی صید، نیابی سیری

در زیر فلک غیر زنی نیست بلی
هرکس مردست کی پسندد زیری
حسن و طبع چیزی چندند به یکدیگر پیوسته و پای سیر آزادی تو را بسته، چنانکه قرضداری در حبس قرضخواهی نشسته.
رباعی

حسّ و طبعت کزوت غمها فرض است
قرضت به گردن از سماء و ارض است

[۳۹ دو] 

بیرون نگذارندت ازین غمخانه
مادام که جمله باز ندهی قرض است
فلک با این همه شمع و چراغ راهی به مدعای خود نیابد تا نور الهی از روزن چشم انسان بیرون نتابد.
رباعی

غمخانهٔ افلاک که بی روزن بود
افتاد در او پرتوی و روشن بود 

آن روزن را که بود پرتو زانجا 
چون وادیدم روزن چشم من بود 

رباعی

ارکان وجود خود به مرکز واده 
آن گاه وجود را به آن یکتا ده

زین دعوی باطل شده است از حق دور
هرچند که اهل شهر باشد یا ده
اگر به اصل خود بازبینی به حق پیوندی و بر خوب و زشت عالم خندی.
رباعی

حق است که او خالق هر نور و دجاست
هرچند که در خلق جهان خوف و رجاست

دانی که چیست ارجعی را معنی؟
یعنی که نگاه کن که اصل تو کجا است
در این نکته مولانا مرافقت نموده و موافقت فرموده:
 مثنوی

تو مکانی و اصل تو در لامکان
این دکان بربند و بگشا آن دکان
 
 
این بازگشت مکانی نیست چرا که زمین و آسمانی نیست.
رباعی

[۴۰ یک]

جهدی که به سیر لامکان باشی
در پردهٔ راز من رآنی باشی

نه چون دگران که در مکان می‌گردند
سرگشتهٔ کوی لن‌ ترانی باشی
معراج نه همچون دود بالا دویدن است، بلکه معراج به حقیقت خود رسیدن است، نه از آن معراج دودی تا سماء، بل از آن معراج از طفلی تا مهی.
رباعی

آن عالم را که اصل احوال آید
این عالم تحت و فوق امثال آید 

یعنی گر ره به معنی خود یابی
معراج نبنیت کذا صورت حال آید 
سخن آن است که راه به جائی دارد نه همین خوف و رجائی دارد با هم دعوی بهتری خود دیوان است.
رباعی

چند ای که فتاده از علوی درجات
دعوی بهی به مشت سرگشتهٔ مات

گر بتوانی رهی چو مردان واکن
از بادیهٔ خیال تا کعبهٔ ذات
بلاغ مبین که گوهر بیان سفتن است سخن را روشنتر و خاطرنشان برگفتن که غرض که است سخن را از سادگی نه تسهیل کنند بلک بزرگان تفسیر نمایند و تاویل کنند پیش آن کس که حق را اهل است،‌ فصاحت و بلاغت سهل است، بل مقصود آن است که بیخبری از خود خبری باید باشد که از طریقت ما [۴۰ دو] اثری باید مگر باز وقت ما نو شود و ظلمت‌ها ضوء شود که از روز تقلید برآئیم و در گلشن تحقیق به سر آئیم، ما علم و بیان راز حق آموخته‌ایم نه چراغ گبر و لاف حلق افروخته‌ایم.
رباعی

خلاق علی الخلق ترحم و تصح
لا اعجز هم به امتحانست و فصح

یعنی چو فتد در آیتی مختلفی 
هر سوی که آیت است آن است اصح

رباعی

این نامه بلند است به هر پست مده
جز با دل و جان خویش پیوست مده

هر نکتهٔ باریک که در وی یابی
سررشتهٔ عالمیست از دست مده
سخن نردبان منظر نظر است و منظر نظرمندان آن شاه دادگر است، ای که انسان و مظهر آنی به خود باز گرد تا بینی.
رباعی

آن شاه ازل که مست بر صرح سخن 
انداخته از کون و مکان طرح سخن 

بگذار کُتب، یعین این نامه بخوان 
زیرا سخن است جمله وین شرح سخن

رباعی

این نامه چو بدر در شب غم با در
یعنی که ز شرح صدر مار لصادر کذا

یا رب که مباد پیش دونی کو نیست
بر دفع تعرض فضولی قادر
دِرُهیم چند از مخزن قرآن شمردیم و به خازن [۴۱ یک] انّ علینا بیانهُ سپردیم. 
[پایان دیباچه]