سر سودای تو نگذاشت دل و دین ما را
عشق دزدی است که با خانه برد کالا را
گره دل اگر از پیک صبا نگشاید
قاصد راز کنم شوق جهان پیما را
حیرتم سوخت که چون طافت یک لمعه نداشت
آنکه بنمود به اعجاز ید بیضا را
ما از آن کوه کنانیم که گر کار افتد
از خروشی بشکافیم دل خارا را
گر به روز سیهایم سوختگان بنشینند
نفس صبح شمارند شب یلدا را
محتسب گر نمک انداخته در می، سهل است
وای آن مست که آتش نزند صهبا را
سوخت فیضی ز دم گرم و اگر عشق این است
آتش آشام کند طوطی شکر خا را