پیش آن سرو روان آب رخ من آب جوست
آبخورد سرو ما گویی مگر از آب روست
قاصد خونست ما را آنکه می‌گوئیم یار
دشمن جانست ما را آنکه می‌داریم دوست
از ضعیفی تار موئی شد وجودم، این عجب
کز وجود من میانش کمتر از یک تار موست
میکشد دل سوی خویش و جان خود میخواندش
سالها شد تا میان جان و تن این گفتگوست
گل از آن مشهور آفاقست در تردامنی
کو شده قانع ز رخسار بتم با رنگ و بوست
میکنم هر سو طلبکاری و مطلوبم دلست
می‌شوم هر چیز را قاصد ولی مقصود اوست
ناصر اندر آب دیده نقش رویش دیده بود
روز و شب گریان مگر آن نقش را در جستجوست

دیدگاهتان را بنویسید