ای بسته سحر چشم تو بر دیده خواب را
بگشوده نوک هر مژه از گریه آب را
روزی که در هوای جمال تو دم زدیم
کردیم تیره آئینهٔ آفتاب را
ای آفتاب حسن چه سازیم که دره‌وار
حیرت فزوده دیدهٔ اضطراب را
تصویر خط و خال تو بر هر که خواستم
آمیختم به عنبر تر مشک ناب را
ای باد، زلف مانع دیدار می‌شود
بر دار از میانهٔ ما این حجاب را
با ما سگان کوی تو دیر آشنا شدند
این است رسم مردم عالی جناب را
فیضی که خویش را سگ این آستان گرفت
سلطان عشق داد به او این خطاب را

دیدگاهتان را بنویسید