با قامتش سرّی ست من تیره بخت را
مانند هندوئی که پرستد درخت را
ای نقل مجلس دگران تا به کی ز رشک
بر آتش افکنم جگر لخت لخت را
بگذر ز خان و مان به ره دل که عاقلان
بر ساحل محیط گذراند رخت را
آهن دلی گذار به من ورنه بر کشم
آهی که نرم ساخته دلهای سخت را
حور و قصور خلد نیاید به کار من
دیوانهٔ ازل چه کند رخت و بخت را
سلطان پرست رو که نیارند در نظر
خواری کشان بی سر و پا تاج و تخت را
فیضی غلامی در میخانه کن که نیست
از بندگی عشق گذر نیک بخت را