مرا که نقش خیال تو در نظر باشد
چو بحر و کان صدف دیده پر گهر باشد
اگر به ساحل چشمم خیال تو گذرد
ز موج بحر همان به که برحذر باشد
چو خاک رهگذر افتاده‌ام، گذری کن
ترا اگر چه ز امثال ما گذر باشد
چو کوه پای به دامن کشیده‌ام، چه عجب
اگر ز خون دلم لعل بر کمر باشد
شنیده‌ام که شود خون به ناف آهو مشک
دلا مدار توقع که بی‌جگر باشد
بلای عشق قضا بود و من ندانستم
که اقتضای قضا تا بدین قدر باشد
خبر نمی‌دهد از سر وصل او ناصر
که هر که مست مدام است بی‌خبر باشد

دیدگاهتان را بنویسید