غمزه آموزد به چشمت شیوهٔ بیداد را
طرفه شاگردی که میگوید سبق استاد را
از پی دل بردن من چیست چندین اضطراب
بی تحمل صید چون آید به کف صیاد را
با هجوم عشق صبر از من چه میجوئی که کرد
لشکر بیکانه ویران کشور آباد را
ره نوردان بلا بردند هر یک ره به وصل
پا به سنگ آمد در این ره زان میان فرهاد را
بوی زلف او نمیآید به سوی من، نگر
طرهٔ او پای در زنجیر دارد باد را
بگذر از آهن دلی با من که از غیرت به دل
آتشی دارم که بگدازد دل فولاد را
فیضی بی تاب دیگر از سر کویش برو
نازک است این جا، ببر جای دگر فریاد را