مجنون به عشق لیلی بگذاشت موی سر را
تا آشیانه باشد مرغان نامه بر را
گمنام راه عشقیم، کو سالک طریقت
کز ما سلام گوید، آن شیخ نامور را
در دور جام لعلت مستیم و بی‌خبر هم
از خود خبر مپرسید، ما مست و بی‌خبر را
ما و سگ تو باهم داریم گفتگوئی
پرسند آشنایان احوال یکدگر را
ناصح که مانع آید از دیدن جوانان
یا رب بصارتی ده آن پیر بی بصر را
ساقی می صبوحی هرگز به ما ندادی
تا کی توان کشیدن هر صبح درد سر را
روزی که بزم دوران آراستند، فیضی
گردون به جام ما ریخت خونابهٔ جگر را

دیدگاهتان را بنویسید