مست وصال و میخورم حسرت بی قیاس را
به که نصیحتی کنم این دل ناسپاس را
هر مزه لختی از جگر میفکند به دامنم
چند در آستین کنم گریهٔ روشناس را
شکوه پذیر کی شود بادیه گرد آرزو
بند به گردن افکنم نالهٔ بی هراس را
سایهٔ قصر آرزو کوه بلاست بر سرم
طرح نوی فکندهام عشق ادب اساس را
کسوت عافیت مرا این همه ننگ تا به کی
بو که به شورش جنون پرورم این لباس را
تا غم دل نمیخوری دل ز تو نیست، گفتمت
گنج به باد میدهی رنج نبرده پاس را
فیضی اگر دلم دهد، دل ندهم به آرزو
کیست به دست دل دهد، صورت التماس را