ای گرم فسون داشته بازار هوس را
بگشای لب من که اثرهاست نفس را
آن سلسله برپا که پی محمل لیلی است
داند که به زنجیر چه راز است جرس را
با غمزه بود چشم تو پیوسته هم آغوش
خوش صحبت قهریست به هم دزد و عسس را
آزاده دلان در خم امید نمانند
مرغان بهشتی نشناسند قفس را
هر سبز خطی را نرسد پیش تو دعوی
رعنائی طاوس ندادند مگس را
خاک من از آن کو مبر ای باد که دوران
اکسیر وفا ساخته‌ این سوخته خس را
از خوان سخن ذوق دگر یافته فیضی
این چاشنی فیض نباشد هم کس را

دیدگاهتان را بنویسید