عشق چو شعله در زند دلق امید و بیم را
صوفی عقل بگسلد موی به مو گلیم را
به که گدازم و ز نو طرح دل دگر نهم
چند رفوگری کند صبر دل دو نیم را
نفخهٔ درد میزند بر ملکوتیان صلا
چند ز سینه برکشم آه جگر شمیم را
نرخ جنون زیاد شد چون نشود که هر سحر
بوی تو راه میزند قافلهٔ نسیم را
مضطربانه سوختم آه ز گرمی خسان
شعله فتاد در شجر سوخت دل کلیم را
چارهٔ کار خویشتن چون کنم و کجا روم
درد تو مضطرب کند نبض صفت حکیم را
فیضی عشقباز من بند جنون گسل مشو
بار به گردنت بود سلسلهٔ قدیم را