مائیم و یک دل کاندر او، داریم دلداری و بس
اغیار رفت از دل برون، دل ماند با یاری و بس
کاری نماند از هیچ روی، ما را به کس، کس را به ما
داریم در هر دو جهان، با یار خود کاری و بس
هرگز نبود این دولتم، ای سرکه در پایش روی
بوده‌ست از تو سال‌ها، بر گردنم باری و بس
بر پای بت سر می‌نهم، باشد که گیرم زلف او
ما را ز باب کافری، مانده‌ست زناری و بس
من با جفا خو کرده‌ام، می‌کن وفا با دیگران
خرما رقیبان را رسد، عشاق را خاری و بس
چون چنگم از غم سرنگون، خواهی نواز و خواه زن
از من نیاید خصلتی، جز ناله و زاری و بس
ناصر در آتش نِه قدم، پرونه‌وار ار عاشقی
تا کی چو بلبل مانده‌ای، مشغول گفتاری و بس

دیدگاهتان را بنویسید