نماند گریه شب وصل بی‌قراران را
سبیل طلعت آن ماه برد باران را
سوار چابک من رخش چون بر انگیزد
قیامتی بود آن روز خاکساران را
اسیر طرهٔ آن ترک سرکشم که کشید
به قید حلقهٔ فتراک شهسوران را
به یاد سنبل زلف سمنبری کردم
ز دود آه سیه ابر نو بهاران را
شراب صاف بتان در پیاله می‌ریزند
بنوش می که صفا در صفاست یاران را
مجو ز بوالهوسان گرمی نفس فیضی
که سوز عشق ندادند خام‌کاران را

دیدگاهتان را بنویسید