ای حسن تو بربسته نظر دیده‌وران را
در دیده نمک ریخته صاحب‌نظران را
چشم تو که هرگز مژه از هم نگشاید
از بخت من آموخته این خواب گران را
دلها بگدازند و جگرها بشکافند
این قاعدهٔ غمزه بود عشوه گران را
ای درد و غم از من به دم مرگ بمانید
رسمی‌ست گه کوچ خبر همسفران را
سر باختهٔ بازی آن شاهسوارم
کز پای در انداخته زرین کمران را
ای بوالهوسان دیده ببندید که این عشق
شرط است که دل خون بکند بی‌جگران را
چشمی که تو فیضی به رخ دوست گشودی
باید که به آن چشم نبینی دگران را

دیدگاهتان را بنویسید