زهی به خاک درت سجده سرفرازان را
سر نیاز به راه تو بی نیازان را
دلم ز دست رها کردهای و میخوانی
که سر دهند و بخوانند شاهبازان را
تبارک الله از آن غمزهای که افسونش
به یاد داده خیال فسانه سازان را
چه جادوئی ست ندانم به طرز گفتارش
که باز بسته زان سخنطرازان ار
چه چشمهاست که از یک نگاه شعبده باز
بساط صبر در نوردیده پاکبازان را
توانگران محبت ز گنج بیزارند
به کیمیا نظری نیست جان گدازان را
صریر کلک تو فیضی به بزمگه مسیح
نوا بلند کند ارغنون نوازان را