من که چون باد سحر، دم از هوائی می‌زنم
همدمم داند که من هم، دم ز جائی می‌زنم
من که گلبرگی ندارم از گلستان رُخت
بر امید برگ چون بلبل نوائی می‌زنم
من که چون نی دیده‌ها بگشوده‌ام در راه راست
در مخالف می پرستان را صلائی می‌زنم
هست در شام سر زلف تو خلوت‌های دل
هر شبی من حلقهٔ خلوت‌سرائی می‌زنم
می‌شود هستی ز گرد راه دامنگیر من
من ز روی دست آن را، پشت و پائی می‌زنم
می‌روم در باغ چون باد صبا بر بوی گل
خستهٔ خار جفا را، مرحبائی می‌زنم
زین میان ناصر مگر یابد کنار آشنا
در میان بحر حیرت دست و پائی می‌زنم

دیدگاهتان را بنویسید