جانهای شکاری که به دلها تک و تاز است او را
مژه سر تیزتر از چنگل باز است او را
زهرهام آب شود تا فکند گوشهٔ چشم
وه چه خونین نگه عربده ساز است او را
مکنش عیب اگر مایل خون ریز افتاد
کین همه فتنه به فرمودهٔ ناز است او را
این دل کام طلب میتپدم، چون نتپد
مرغ پابسته که سر رشته دراز است او را
میگدازد نظرم تا نگهی میکنمش
جنبش غمزه عجب دیدهگداز است او را
جای رحم است بر آن غمزدهٔ بی دل و دین
که به هر ناز تو صد عرض نیاز است او را
فیضی از شیوهٔ دل دزدی او اگه باش
که همه قاعدهٔ شعبده باز است او را