حسن تمام داده‌ام آن ماه پاره را
مه کرده‌ام به زور توجه ستاره را
بنگر تصرف نظر اهل دل که چون
توفان آتشی بنمودم شراره را
آن قطره‌ای که چشم منش داشت در کنار
بحری شد و نهفت ز چشمم کناره را
ای آفتاب این همه بر آسمان مرو
من هم عاشق ساخته‌ام سنگ خاره را
خلقی به حسن چشم تماشا گشاده‌اند
کو دیده‌ای که فرق شناسد نظاره را
آه این چه فتنه‌هاست که دوران تمام کرد
در روزگار او ستم نیم کاره را
فیضی فریب خوردهٔ عیار پیشه‌ای ست
کز گوش آفتاب کشد گوشواره را

دیدگاهتان را بنویسید