میرفت جان ز بهر دل مبتلای من
میگفت دوست را که تو بنشین به جای من
تن شد ضعیف و یار نیامد به عیادتم
میلی به استخوان ننماید همای من
خواندم دعا و سوی فلک کردمش روان
شد سنگ و باز بر سرم آمد دعای من
بر خاک آستان تو تا سر نهادهام
خورشید سرمه میکند از خاک پای من
زاهد مرا به صومعه چون ره نمیدهد
کو رند تا به دیر شود رهنمای من
چشمت طبیب جان و دل دردمند ماست
بیمار شد طبیب که سازد دوای من
من جز برای بندگی تو نبودهام
با آنکه هیچ وقت نبودی برای من
ناصر نظر به ملک دو عالم نمیکند
تا گفتهای که هست فلان گدای من