ما را دلیست چو ساغر گرفته خون
چشمی چنان که شیشة می گشته سرنگون
بنشسته است نقش تو چون در خیال من
از زلف همچو جیم و خم ابرویِ چو نون
گر آه دل چو تیشة فرهاد برکشم
چون سقف بیستون رود از جان من سکون
حال من است خال تو، زان شد سیاه دل
اشک من است لعل تو، زان گشت آبگون
گر سیل اشک من به کنار افگند گهر
پر درّ شاهوار شود بحر نیلگون
ناصر شب فراق تو گمراه گشته بود
بازش خیال روی تو شد راه و رهنمون

دیدگاهتان را بنویسید