من آن مرغ غریبم خسته بسته
پریده از گل و در خون نشسته
به پای خویشتن در دام رفته
ز دست چشم صیادت نجسته
خط تو سبزهای بر گل دمیده
رخ تو لالهای بر سرو بسته
شکست آوردهام از درد هجران
همین عهد تو دارم ناشکسته
ز سودای رخت چون زلف هندو
غلامی کرده، آزادی نجُسته
چه دانی خستگان تیغ غم را
به پای نازکت خاری نخسته
دم ناصر چه مشکین میبرآید
به وصف زلف تو اشکسته بسته