بگشای پردهٔ چشم حقیقت نمای را
خود را شناس تا بشناسی خدای را
لب تر مکن به چشمهٔ درد اندر این سراب
در کاوش آر همت دریا گشای را
گرد فنا شدند حریفان بزم عشق
بر خاک ریز جرعهٔ مرد آزمای را
مژگان ببند چون قدم از دیده میکنی
مردان ره ببند نهادند پای را
از سینه دل بر آور و بفکن به بادیه
رندان نه بستهاند به محمل درای را
سلطان پرست خیز که در صیدگاه ما
بسمل کنند از پر همت همای را
مجلس ز بانگ هرزه درایان فسرده شد
فیضی به دست کن قلم سرمه سای زا