مرا هر دم فزاید درد و داغی
که بوئی یابد از تو هر دماغی
چه خال است آن تو را بالای ابرو
کمان را چون گذر نبود به زاغی
بیا تا با رخ و زلفت نشینیم
شب تاریک در پیش چراغی
چنین قامت ندارد هیچ سروی
چنین سروی ندارد هیچ باغی
توئی گل، من نشسته بر سر خار
توئی لاله، مرا بر سینه داغی
ز دل خوناب چشم من رسول است
نباشد بر رسولان جز بلاغی
کجا روی تو بیند چشم ناصر
که از گریه نمی‌یابد فراغی

دیدگاهتان را بنویسید