راضی نمی‌شوم ز وصالت به گفت و گوی
برخاستم چو باد درین ره به جستجوی
چون گل وجود من همه برباد می‌رود
تا همچو غنچه یافت مشام دل از تو بوی
چشمم ز آروزی تو در آب غرقه شد
باشد خیال تو بنماید در آب روی
من سر همی‌نهم تو اگر پای می‌نهی
فرقی نکرده‌ام ز سر خویش و خاک کوی
هر لحظه خوشترست میانت به چشم من
هر چند نیست خوش که در آید به دیده موی
آن دم که گریم از غم روی تو های‌های
دوزخ ز سوز سینه در آید به های و هوی
ناصر خیال قامت آن سرو نازنین
از آه دل طلب کن و از آب دیده جوی

دیدگاهتان را بنویسید