به شام عید نباید کشید مرا
که تا خمار نباشد صباح عید مرا
به پیش خلق خجل ماندهام که آن بی مهر
چنان گذشت که هرگز مگر ندید مرا
به سینه نعل بریدم ز دست دوست که بود
گشایش در دولت به این کلید مرا
خوش است پیرهن عید هم به خون رنگین
ز شاه عشق چنین خلعتی رسید مرا
در آن بساط که مرغ از قفس رها کردند
دل از هوای تو در سینه میتپید مرا