گر جام می بیفتد از دست سست ما را
پا لغز کعبه سازد خاک کلیسیا را
دل در طلسم صورت کفرست بند کردن
دیگر مکن بت خود این این نقش سیمیا را
گویند کس نیارد با عشق دست بردن
الا کسی که داند افسون اژدها را
در باده غرق و یک دم از باده آگهی نه
بشناس چون صراحی مستان پارسا را
یک شب صراحی می چون آستین همت
بر آسمان بیفشان خورشید کن سها را
گر نور عشق خواهی خود سرمه شو در این راه
کی اهل دل به مژگان بیزند توتیا را
چشم تهی ز حسرت همچون سفال مگشا
از خاک خود جدا کن اجزای کیمیا را
ای نالهٔ فلک رو از من رسان سجودی
از دور گر ببینی ایوان کبریا را
باشد مگر گشاید زین کار رشته تابی
سر تیز کن به آتش آه گره گشا را
بر بام آرزو نه فیضی قدم چو بستی
بر کنگر اجابت سر رشتهٔ دعا را