ببین خرام علم قامتان رعنا را
سبب مپرس ز من خون تیره پالا را
مشو رمیده که آن صید پیشه رندانیم
که از نگاه ببافند دام عنقا را
صلیب در کف محرابیان کعبه نهاد
ببین دلیری آن آبروی چلیپا را
چه دست میبری ای تیغ عشق اگر داد است
ببر زبان ملامتگر زلیخا را
به غیر جلوهٔ لیلی که میشود همپا
خرام آبله پایان دشت پیما را
تو ای فرشته که از بال میفشانی نور
مبین تراوش مژگان باده پالا را
من و حریفی دریا دلی که همت او
به خاک ریخته ته جرعهٔ مسیحا را
دوا مساز که بر روی داغ ما مرهم
حدیث پنبه و آتش بود تماشا را
دل است این همه مستانه، دم مزن فیضی
که شورش است ز توفان باد دریا را