چو یاد خط تو بگذشت بر زبان قلم
برفت آب نبات از لب و دهان قلم
شبی حکایت خط تو با قلم می‌رفت
برفت خواب من از گریه و فغان قلم
به راستی خیری می‌دهد ز قامت تو
مثل شده‌ست ز هر دست داستان قلم
چو ابن مقلهٔ چشم تو دید ابن هلال
خطت مثال ندارد به امتحان قلم
سواد خط تو را همچو نظم می‌خواند
زبان اشک در افشان درفشان قلم
مگر صحیفهٔ روی تو لوح محفوظ است
که آشکار شد از خط او نهان قلم
جفا مکن که چو کلکم قرین کاغذ شد
رسد حدیث تو با صاحب قران‌ قلم
عطارد فلک مملکت، عبیدالله
که هست عاقلهٔ تیغ و داستان قلم
در آن زمان که سر از خط بحر بر می‌کرد
نبود بی کمر خدمت میان قلم
ز فرط بخشش تو خشک شد دهان دوات
به ذکر خیر تو تا رطب شد لسان قلم
مدار تیغ و قلم در کف کفایت تست
چو روی تیغ گهردار شد زبان قلم
ز بحر هند سوی ملک روم در یک دم
رود بیان تو بر مرکب روان قلم
اگر نه واسط سودای خط تو بودی
نیامدی به سوی روم کاروان قلم
به یک زبان چو به دست تو آمده دو زبان
فصیح شد به زبان تو ترجمان قلم
به دور عدل تو سودای دو زبانی داشت
سیاه گشت به یکبار خان و مان قلم
همای دست تو در زیر سایه دارد ملک
در آن زمان که نشیند بر آشیان قلم
مثال حکم تو هر جا رسید فرمان داد
که هست بر دلش از دست تو نشان قلم
چو چشم خصم سیاهی بر آورد در حال
چو تیر گردد در دست تو سنان قلم
رسید کارد ز محنت بر استخوان عدو
ز ضرب تیغ بود ضرب استخوان قلم
پناه و پشت وزارت که در حراست ملک
بود غلامش هندوی پاسبان قلم
زهی رفیع جنابی که از مکانت و قدر
بلند پایه شد از دست تو مکان قلم
به پایمردی دستش قوی توانا شد
ضعیف خستهٔ رنجور ناتوان قلم
قلم چو حرف مدیح تو آورد به زبان
زمانه لوح فرستد به ارمغان قلم
به خط حکم تو چون تیغ سرگرانی کرد
به تیغ تیز سبک شد سر گران قلم
مهندسی که ز بخت جوان و دولت پیر
گرفت مشق از او طفل لوح خوان قلم
مثال لفظ صحیحش به حرف بنماید
اگر چه اجوف و معتل بود میان قلم
چو لوح گشت قلم از تو مخزن اسرار
نبود این همه امید در گمان قلم
قدوم موکب تو بر جهان مبارک باد
که خرم است بدو طبع شادمان قلم
نکو شناسد رأی تو صاحبا که نکرد
کسی ز اهل معانی چنین بیان قلم
از آن زمان که برفتی نبود حاصل من
به جز تکسّر و سرگشتگی لسان قلم
طریق مدح تو پایان نداشت سوی دعا
به اختصار بپیچد رهی عنان قلم
مباد روی زمین از زمان تو خالی
به لوح روی زمین تا بود زمان قلم

دیدگاهتان را بنویسید