از کجا میآیی با چندین شکوه
میشوی ناگه پدید از پشت کوه
گاه پیدا، گاه پنهان میشوی
گه سیاه و گاه تابان میشوی
گاه رویت پر نشاط و پُر جمال
گاه قدت چون کمان و چو خیال
می شوی شمع زمین هنگام لیل
از پس او میروی همچون طُفیل
راز پوش و راز پاشی، ای نگار
غمزۀ تو مر مرا یار است، یار
از کجا میآیی ، ای دُخت سما
با چنین تاب و چنین ناز و ادا
چشم و دیدار و نگاهت دلبر است
نورت از هر نور دیگر بهتر است
پرتوت الهام جمله شاعران
چهرۀ تو رهبر صاحبدلان
دایماً گرد زمین گردیدهای
راز مردم را از اول دیدهای
یاد میداری تو آن هنگام را
کش نداند هیچ مردم نام را
پیش موسی نور تو در طور تافت
در میان نور تو آن نور یافت
آمده و باز رفته مردمان
تو همی تابی همیشه در جهان
چند دیدی بر زمین جنگ و قتال
فتنه و آشوب و اندوه و ملال
جمله کار و حال مردم دیدهای
زار او، گفتار او بشنیدهای
چند سقراط دیدهای مسموم و خوار
چند یوسف گشته گرگان را شکار
چند ملت دیدهای در این جهان
گشته اکنون ناپدید و بی نشان
چند سولون و فلاطون دیدهای
چند تیمور و هارون دیدهای
چند دارا و سکندر دیدهای
چند روسو، چند ولتر دیدهای
چند هامون دیدهای چون کربلا
چند مردان خدا اندر بلا
دیده یی جمله وقوعات جهان
جمله احوال وخصوصات جهان
چند مردم بینی اکنون دلفگار
چند بینی شاد و خرم نزد یار
چند میبینی گرفتار فراق
پر ز آه و عشق و سوز و اشتیاق
تو همی دانی همه راز زمان
غافلند اما گروه مردمان
چند دیدی همچو من اندیشناک
کاستخوانشان شده اکنون خاک
مر تو را هم لیک این دور زمان
کرده سست و پیرو و خوار و ناتوان
گر چه بیرونت ببینم تابدار
اندرونت نیست لیکن آبدار
در نمایش دختر سیمین تنی
در حقیقت پیر و پژمرده زنی
جامهٔ زرین اگر پوشیدهای
من همی دانم ز که دزدیدهای
از جد خود می ستانی تاب و زیب
مادرت را میدهی، ای دل فریب!
تو ز پهلوی زمین گشتی جدا
خود از آنسان که شد از آدم، حوا
نجم ارض از شمس تابان شد عیان
بود روزی تابدار و نو جوان
آن زمان از وی تو گشتی سرنما
همچو او بودی پر از نور و ضیا
مهر لیکن تان میدارد هنوز
وین زمین هم بار میآرد هنوز
آتش و سوز درونت سرد شد
روی تو پژمرده گشت و زرد شد
در درون خود چه ها داشتی ثرا
کرم و مور و مرغ و چندین چارپا
تو نداری برگ و بار و آب ناب
وین تنت گشت ست بیمار و خراب
دامنت مانده به چنگال قدر
میت آسا گشتهای، آه ای قمر
من چه گویم! این زمین بی تو مباد
چشم تو بادا همیشه شوخ وشاد
در نگاهت بینم آثار بقا
خاک بر این فکر و رای و قول ما
پرتوت بادا همیشه در جاودان
بی تنت هرگز مماناد آسمان
مردمان را نورت امید آور است
از سما بر این زمین مژده بر است
پرتوت چون میفتد بر خاکدان
می شود مهمان جمله مردمان
روی دریا زو شود سیمابوار
کوه و هامون پر زر و رنگ و نگار
میگشایی نور خود را بر زمین
میشود هر سویش از وی گوهرین
میشوی همراز با اهل جهان
همنشین و همدم بیچارگان
این دل زارم به خود همراه کن
خود ز احوال جهان آگاه کن
تا رود با پرتوت بر کوهسار
بر درختان، بر هوا، بر سبزه زار
بر گل و بر سوسن و بر ارغوان
بر سمن ، بر بستر سیمینبران
کج مرو، ای مه! مشو بیرون ز راه
تا نباشد روی دلدارت سیاه
تا نباشند آسمانان بر تو تنگ
تا نیاید پایت اندر پالهنگ
عشق و سوز از رمز تو اندوختم
آتشی اندر دلم افروختم
گرچه مانند تو من خاکسترم
در درونم هست لیکن اخگرم
اندرون و خون تو گشتهست سرد
وین دلم پر سوزشست و آه و درد
پرتوت آید ز خورشید مُنیر
وین دلم از نور بیچونست سیر
میدود هوشم کنون در طور تو
بوکه نوری یابد اندر نور تو
Notes
۱۲۹۷ هق / ۱۸۷۹-۸۰ م