شنیدم که شاهی مبارک نظر
خداوند شمشیر و تاج و کمر
سپهدار و لشکرکش و جنگجوی
که با تیر بشکافتی تار موی
مبارک غلامی پریچهره داشت
که رخسارش از نازکی بهره داشت
ز مه برده مهر جمالش گرو
به سایه رخش گفته با ما برو
اگر عکس رویش فتادی بر آب
شدی عالمی از دهش چون سراب
نخوردی دمی شاه از کوزه آب
که او را ندیدی چو در چشمه آب
ربوده غم او قرار از دلش
صبوری نمانده در آب و گلش
همه وقت با او نظر باختی
و زو دل به جائی نپرداختی
خوشا عشق و آئین فرخندهاش
که گر شاه باشد کند بندهاش
ولیکن ز آشوب و غوغای عام
نمییافت یکدم وصال غلام
یکی روز شاه آستین برفشاند
ز صف تعالش بر خویش خواند
غلام آمد وشرط خدمت نمود
کرشمه همیکرد و دل میریود
کلید خزانه بدو داد شاه
که در خور بود طلعت مهر و ماه
بگفتا برو هر چه خواهی بکن
غلام توام پادشاهی بکن
چو روشن دل و پاک دین بود، چست
رخ عالم از گرد بیداد شست
دل شاه خوش بود و خرم به روز
که در بارگه بودی آن دل فروز
چو شب در رسیدی و رفتی غلام
شدی خواب در دیدهٔ شه حرام
همه شب ز مهرش چنان میگریست
که از زاری او جهان میگریست
به خود خواندن او را ندیدی صواب
که نسبت ندارند آتش به آب
مبادا که اغیار کوته نظر
بپیچد عنان گمان سوی شر
نیامد بسی خواب در چشم شاه
که میسوخت چتر فلک را ز آه
چو آمد زمان صبوری به سر
ملک داد با بندهای تاج زر
بگفت ای مبارک پی این شهره تاج
که باشد بهایش جهانی خراج
کرامت نما و سلامت ببر
بینداز در خانهٔ آن پسر
چنان کرد قاصد که از وی رسید
شهنشه سرش را به خنجر برید
سحرگه که خورشید برزد علم
هزیمت گرفتند خیل و حشم
جوان آنچه از معدلت مینمود
به سرهنگ سلطان نمیداشت سود
قبا را کشیدند زود از برش
به زنجیر بستند پا و سرش
رساندند نزدیک شاهش چو دود
دهان خشک و رخ زرد و پهلو کبود
چو سلطان نظر در رخ بنده کرد
از آن حال در زیر لب خنده کرد
بگفتا که دزد مرا کم زنید
در ایوان خاصش به زندان برید
وزان پس شب و روز شاه جهان
به زندان نشستی چو زندانیان
نهان عشق میباخت با روی دوست
که اندر نهان عشق بازی نکوست
به پای ادب هر زمان خاستی
ز دلدار خود عذرها خواستی
که دزدت اگر نام کردم رواست
دلم را ندزدیدهای پس کجا است
غلام سبک روح مشکین نفس
همیگفت چون بلبل اندر قفس
که دار توام تخت سلطان بود
به روی تو زندان گلستان بود
چو سروم توئی بوستان گو مباش
تو در دست باش و جهان گو مباش
الا ای که در حبس تن ماندهای
به زندان دنیا فرس راندهای
نه از عشقبازی یارت خبر
نه از تیرگی روزگارت خبر
به زندان فانی طلب وصل یار
که نتوان به نقشی گذشت از نگار
سوی ناصرت گر بود گوش حال
ترا توشهٔ ره بس است این مقال