یکی مرد صاحب نظر در بهار
گذر کرد بر دامن کوهسار
سر چشمهای دید در پای سنگ
به سو گلی رُسته یاقوت رنگ
زمانی وطن بر لب چشمه کرد
شنید این سخن گوش آزاد مرد
که میگفت با مرغکی لالهای
که ماهی بدم چارده سالهای
دل مهر در تاب از روی من
پریشان شده سنبل از موی من
نبرداشته از جهان کام خویش
نکرده نشاطی در ایام خویش
یکی روز بر مرکب راهوار
برون آمدم بر سبیل شکار
اجل سوی این منزلم ره نمود
پلنگی ز مرکب مرا در ربود
دگر لالهای گفت در گوشهای
نهان کرده رخسار در خوشهای
که آن مرکب راهوارت متم
که در زیر گل یار غارت متم
جوانمرد از آن حال بیهوش گشت
همه عمر بود اندر آن کوه و دشت
چو باید شدن نیک و بد را هلاک
همان به که تو نیک باشی و پاک
زمام دل خود به گیتی مده
منه بار بر جانت از باغ و ده
دل خویش را جای شیطان مکن
نه کافِر شدی کعبه ویران مکن
حریم خدا این دل است ای پسر
که بر روی دیوش ببستند در
چنان گرد پاک از حرام و حلال
که بنمایدت طاعت خود وبال
ز بی برگی چون سرو باغی بساز
مکن دست چون برگ سوسن دراز
کلهوار شو بر همه تاج سر
مبر بند خود را به کش چون کمر
نشین تازه رو همچو سرو بلند
نه چون گل که دایم بود خیره خند
فشان چون شکوفه درم بیدریغ
مبر دست چون بید هر دم به تیغ
چو از لطف کارت میسر شود
ز قهرت چرا باد در سر شود
نشان باد نخوت به خاک رضا
نشان آتش خشم از آب حیا
ز خاک طمع آب رویت مبر
دنائت مکن، نان دونان مخور
تو ای نازنین، جان پاکیزهای
چو موران چه در بند نان ریزهای
تنت را یکی خانه دان پنج در
تو در وی چو اندر قفس جانور
مخور دانه و بال و پر باز کن
قفس بشکن و عزم پرواز کن
ترا پرّ همت به جائی برد
که سوزد فرشته گر آنجا پرد
چو خود را ببینی مقام بلند
مبادا ز پندار یابی گزند
که آنها که در بیشه شیر نرند
ز عجب و ز پندار دامن ترند
تو مردانه در سلک مردان در آی
ز پندار مردی چه سود ای گدای
نشاید به پندار کرد اعتمید
که باید شدن عاقبت نا امید