یکی رند در گلخنی خفته بود
تو گویی به خواب عدم رفته بود
چنان دید در خواب کو شاه شد
بر او محنت و رنج کوتاه شد
به دستش سپرده جهان تاج و تخت
غلامانه پیشش کمر بسته بخت
ره و سیرت پادشاهی گرفت
… ز مه تا به ماهی گرفت
شده نیک از جاه خود در غرور
از آن حال در جان او شد سرور
که ناگاه سنگی رسیدش به سر
روان جست از جای خود بیخبر
الا ای که مغرور طاعت شدی
خداوند چندین بضاعت شدی
نظر کرد و آن تاج بر سر ندید
ولی دید خون از سرش میدوید
ترا طاعت خویش چیزی نمود
ندیدی که سرمایه چیزی نبود
چو دریای قدوسیان موج زد
یکی قطره بر جان این فوج زد
ملک چون بیارد خدا را سجود
تو گوئی که طاعت خدا را نبود
نبینی به چندین عبادت رسول
ز استغفرالله حسبی ملول
تو دین را ز جان قالبی فرض کن
ز جان پاکتر خوش برفت این سخُن
شهادت مر او را یکی شربت است
که از ساغر مجلس قربت است
دگر سال و ماهش لباس و طعام
زکات است و حج و صلات و صیام
گر از لا و الّا حکایت کنم
دو صد دفتر از وی روایت کنم
دو عالم بروبم به جاروب لا
به الاّ ببندم در ما سوی
تف عشق کز وی جهان سوخته است
ز الاّ و لا آتش افروخته است