یکی روز محمود گردن فراز
نهان رفت در خانه‌ای با ایاز
منور بساطی بینداختند
شه و ینده شطرنج می‌باختند
به هر وقت کان بنده شه خواستی
شهنشاه از جای برخاستی
بر آمد به تعجیل از در حسن
بگفتا که با شاه دارم سخن
نظر کن که محمود عاشق چه گفت
ببین درّ معنی چه پاکیزه سفت
که ای مرد دانای روشن ضمیر
یکی عذر گویم ز من درپذیر
چنان در سر از عشق دارم نشاط
که خود را ندانم ز شاه بساط
کسی رأی با عاشقان می‌زند
که بر گوش گردون سنان می‌زند
مگر نیستی عاشق ای هوشمند
که چون عاقلان گوش داری به پند
ره عاشقان وادی پر بلاست
در او از ملامت یکی اژدهاست
زند زخم هر لحظه بر جان ما
شب و روز می‌آید اندر قضا
مرا ای برادر ملامت مکن
دل مرده داری قیامت مکن
تو افسرده‌ای در تو این سوز نیست
که بر باز شه صعوه پیروز نیست
مکن عیب چیزی که نشنیده‌ای
مگر این حکایت تو نشنیده‌ای

دیدگاهتان را بنویسید