خدایا جنایت ز حد برده‌ایم
به بی‌شرمی آب خرد برده‌ایم
نه ما را ز اخلاص بوئی خبر
نه ما را ز تحقیق بوئی اثر
اگر بر جناب تو سر می‌نهیم
جناب تو را دردسر می‌دهیم
ز من نفس بد گر بیابد مراد
فرشته غمی گردد و دیو شاد
مرا نفس من غول رهزن شده‌ست
ره راست پوشیده بر من شده‌ست
اگر ره به کعبه نیابم رواست
که این ره که من می‌روم بر خطاست
به مقصود ما بی‌خبر می‌رویم
از و هر نفس دورتر می‌رویم
فغان من از نفس و تلقین او
کزو بازی آموخت ابلیس او
به وقتی که او مایل طاعت است
به تحقیق مشرک‌تر آن ساعت است
نه هر طاعتی خاص رحمانی است
که بسیار وسواس شیطانی است
ز پرهیز بی صدق تابد فلاح
که معنی فساد است، صورت صلاح
نه در علم اهلیم و نه در عمل
ز ما شد به بنیاد دین صد خلل
اگر باز پرسی ز تقصیر ما
سؤال تو باشد گلوگیر ما
همان به که گیریم پیشت گلو
به درخواست بنهیم پیش تو رو
بیاریم از دیده اشک نیاز
به زاری بگوئیم کای کارساز
همه لطف در کار ما کرده‌ای
همه حاچت ما روا کرده‌ای
اگر چه شب و روز بد می‌کنیم
نه با تو که با جان خود می‌کنیم
تو داناتری حال ما را ز ما
چنان کن که از ما نیاید خطا
تو تدبیر ما کن که ما بیخودیم
همین بیخودی بس که ما با خودیم
به تو می‌گریزم، به تو ای صمد
ز تو داد می‌خواهم از دست خود
مرا از جفای من آزاد کن
دلم را به الطاف خود شاد کن
اگر من نی‌ام مستحق کرم
تو گسترده‌ای عام خوان کرم
نه با خار آن را بها می‌کند
کرم همچنین اقتضا می‌کند
اگر هست ناصر فروتر ز خار
تو در فیض بالاتری از بهار

دیدگاهتان را بنویسید