شبی اختر بخت تابنده بود
سعادت نظر بر من افکنده بود
فلک داد در دست بختم عنان
ز سعدین در برج طالع قران
نشسته به صدر قضا مشتری
شده زهره مشغول خنیاگری
عطارد گرفته ز حرفم سبق
مه از دفتر من شده یک ورق
رسیده مرا تاج دولت به سر
من از خواب غفلت از او بیخبر
به من هاتفی گفت در نیم شب
که از خواب برخیز ای بیادب
چو نرگس چه جوئی ز مستی و خواب
چو سنبل چرائی تو در پیچ و تاب
چو سرو از دو عالم رو آزاد باش
وگر نه چو گل پست بنیاد باش
به جز دوست چیزی که پیوند تست
اگر جمله جان است پیوند تست
چو آواز هاتف به گوشم رسید
خرد سرمه در دیدهٔ دل کشید
چو بیدار گشتم ز خواب اجل
چو غفلت به آگاهی آمد بدل
شبی دیدم از روضه کرده سلام
هوائی ز فردوس داده پیام
زمین را بساطی برانگیخته
ز مهتاب قندیلی آویخته
جهان از نسیم صبا مشکبوی
فلک را به سیماب مه شسته روی
ز کافور شمعی بر افروخته
همه ظلمت شب ازو سوخته
به باغ آمده جمله مرغان به جوش
دل بلبل از عشق گل در خروش
چو مجمر شده چارسوی چمن
در او آتش از لاله، عود از سمن
زمانی گذشتم سوی بوستان
میان ریاحین تفرج کنان
مرا در دل آمد تمنای یار
وزین غصه بگریستم زار زار
گهی باد را گفتم این بوی اوست
گهی لاله را گفتم این روی اوست
گهی بوسه بر عارض گل زدم
گهی دست در شاخ سنبل زدم
صبا آمد و داد بوی عبری
که یا صاحب الهم جاء البشیر
سحرگه که جمشید زرین کلاه
بشست از رخ دهر خال سیاه
خور از کوه بر شد به شکل پلنگ
نهنگ شب آمد به دریای زنگ
چو سر برزد از روزنم آفتاب
در آمد ز در سرو سنبل نقاب
بت دُرد نوش پری روی من
کمان ابروی سلسله موی من
رخ همچو خورشید آراسته
مه از روی او روشنی خواسته
گشاده عقیق گهر پوش را
روان کرده چشمهٔ نوش را
به خود گفتم آیا چه حال است این
وصال است یا خود خیال است این
مرا عقل گفتا که لاحول کن
که خورشید هرگز نگوید سخُن
من افتاده با دل در این ماجرا
خرد مانده در قید چون و چرا
ز جان خود به کلی مرا دور یافت
بر آن ذره مانند خورشید تافت
دم از عاشقی میزدی چند گاه
رسیدی به معشوق گمکرده را
دلم را چو خالی ز اغیار دید
همه خود بدید و همه خود شنید
به صد عشوه گفتا که ای ناسپاس
شناسای کونین و حق ناشناس
تو خود راز ما هیچ خالی مبین
به جز قدرت لایزالی مبین
سبب از تو اما رعایت ز ما
طلب از تو اما هدایت ز ما
بسی داستانهای شیرین بگفت
به گوش دلم عاقبت این بگفت
که جان تو چون واقف کار شد
دلت مطلع نور و انوار شد
بگو نامهای در هدایت تمام
هدایت کن این نامه را نیز نام
ولی خویش را از میان دور کن
موحد شو و گوی از ما سخُن
سخن پاک میباید و قلب صاف
که خر مهره گوهر نگردد به لاف
چو من این اجازت ازو یافتم
گهرهای منظوم بشکافتم
دلم داستانی خوش آغاز کرد
در عاشقی بر جهان باز کرد