۱
ای رخت آفتاب کشور دل
تاب مهرت مه منور دل
نقش رویت می و صراحی چشم
سوز عشق تو عود مجمر دل
زلف تو برده آب از رخ عقل
خال تو کرده خاک بر سر دل
طعمهٔ سنبلت ز خون جگر
مستی نرگست ز ساغر دل
پر شد از غصهٔ تو لوح وجود
نبرد قصهٔ تو دفتر دل
عشق دریا و دل در او صدف است
روح غواص و وصل گوهر دل
دوش با بلبلان عالم غیب
میزد این داستان کبوتر دل
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۲
ای غمت مرهم طلبکاران
چشم مستت بلای هشیاران
ابروی تو مقام رنجوران
حاجب تو طبیب بیماران
عارضت خوابگاه مخموران
گیسویت منزل گرفتاران
جرعهٔ جام تو کسی که چشید
گشت سقّای کوی خمّاران
کاروان گوی تا روان نشود
که روان شد ز چشم ما باران
سخن دوست را نهان گفتیم
تا نیاید به گوش اغیاران
دوش با چنگ این نوا میخواند
مطربی در میان می خواران
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۳
بیدلان را نی است همدم عشق
که به هر دم همیزند دم عشق
بی زبان است و راز میگوید
کو یکی رازدار محرم عشق
چنگ را بین پلاس پوشیده
موی انداخته ز ماتم عشق
میخورد زخم و زار مینالد
میسراید شکایت غم عشق
تُرک مهروی بادهنوش کجاست
تا دهد ساغر دمادم عشق
دوش سرمست و جام باده به دست
می گذشتم به سوی عالم عشق
مرغ دل را به گوش جان آمد
این ندا ازصدای طارم عشق
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۴
تُرک نیلی کمان ترلک پوش
آفتابیست مشتری در گوش
لعل او بر کنار آب حیات
گوهرش در میان چشمهٔ نوش
من قلندر مزاج و قلاشم
روز و شب کوزه میکشم بر دوش
طالب واصلان دُردیکش
ساکن آستان باده فروش
دی به باغی گذر همیکردم
دیدم از شوق بلبلان در جوش
به تفرج در آمدم دیدم
بر سر سرو بلبلی خاموش
نظرش چون به سوی من افتاد
از دل خسته برکشید خروش
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۵
سرو با تو سخن ز بالا گفت
قامت تو جواب رعنا گفت
جان تو را ماه گفت و روشن شد
دل تو را سرو خواند و زیبا گفت
لب لعلت به طعنه لؤلؤ را
حلقه در گوش کرد و لالا گفت
آب شد بحر از آنکه دیدهٔ من
قصهٔ موج خون به دریا گفت
ما سخن را نهفته میگوئیم
راز پوشیده را که پیدا گفت؟
دی به دکان کوزهگر رفتم
خواستم راز آشکارا گفت
در صف کوزهها چو بنشستم
کوزهای زان میان با ما گفت
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۶
منم آن رند عمر داده به باد
که چو من عمر کس به باد نداد
بندهٔ ساکنان دیر شده
گشته از بند روزگار آزاد
از دوا فارغ و ز درد ایمن
در بلا خرم و به غمها شاد
بهر می چون قدح میان بسته
یافته از شرابخانه گشاد
یار با من قرین و من مهجور
کس بدین بخت در زمانه نزاد
سرّم از ناله آشکارا شد
رازم از خون دل برون افتاد
چون به کلی ز خود فنا گشتم
باز گوییم هر چه بادا باد
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۷
ما خراباتیئیم و رند و گدای
که نداریم غیر میکده جای
ایمن از کفر و دین و راحت و رنج
فارغ از بوستان و باغ و سرای
کشتهٔ لعبتان باده پرست
بندهٔ مطربان نغمه سرای
گه ببوسیم ساقیان را دست
گه بمالیم شاهدان را پای
خالی از عشق تا نپنداری
آشیان غراب و پر همای
در قعود است خاک بنشسته
در رکوع است آسمان بر پای
کاروانی مرا به پیش آمد
این ندا بر کشید بانگ درای
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۷
ای رخت ساقی و لب تو مدام
عالمی مست گشته از یک جام
باده بر یاد غمزهٔ تو حلال
باد بی بوی طرهٔ تو حرام
جان چو ساغر رساندهایم به لب
از لب تو نمیرسیم به کام
ما ز اسلام و کفر بیرونیم
کافِر و کفر و مؤمن و اسلام
بزم ما نیست جای زاهد خشک
پیش خاصان چه کار دارد عام
بر در دیر عاشقی دیدم
فارغ از کفر و دین و شاه و غلام
پیش او رفتم و بداده سلام
این سخن گفت در جواب سلام
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۸
دیشب اندر نگارخانهٔ خواب
دیدم آن ماه را به چشمهٔ آب
خال او از حبش فتاده به روم
لعل او در شکر سرشته شراب
تُرک چشمش گرفته کیش خطا
چین زلفش ببسته راه صواب
هر دو درمان ما و این عجب است
کین یکی درتب است و آن در تاب
چهره و زلف او نمود به من
آیت رحمت و نشان عذاب
بیخود از جام عشق مست سحر
می گذشتم به تربت اصحاب
چون ز اسرار عشق پرسیدم
کلّهای زان میان داد جواب
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست
۹
دوش سرمست و فارغ از دنیی
میگذشتم به عالم معنی
گذر من به سوی دیر افتاد
لات را دیدم آگه از عزی
همه از جام عشق مست و خراب
همه مولای حضرت مولی
همچو ناصر سبوکشان دیدم
بر در دیر ساخته مأوی
بیدلی بر رواق دیر آمد
در سر او نه زهد و نی تقوی
یک زمان ذکر دوست کرد بیان
ساعتی درس عشق کرد املا
باده نوشان در آمدند به جوش
در و دیوار بر کشید ندا
که جهان پرتویست از رخ دوست
جملهٔ کاینات سایهٔ اوست