مده در ره دل بلندی نفس را
نبستند رندان به محمل جرس را
ز کونین‌رستند آزاده جانان
چه دانند این شاهبازان قفس را
ز من پرس آغاز و انجام هستی
در این ره نظر کرده‌ام پیش و پس را
در این صیدگه گر به دام من افتد
کنم نیم بسمل تذرو هوس را
اگر شوق گلگشت این باغ داری
کم از لاله و گل مبین خار و خس را
در خلوتم را بزن حلقه فیضی
که این تنگ باریست، ره نیست کس را

دیدگاهتان را بنویسید